۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه


از او نگــــــو


مرا عذاب نده ، با نام او جزا نده

مرا از او جدا کن ، مرا با خود تنها کن

اما ، مرا بخاطر او رها مکن

مرا با احساس خود هم آوا کن ، مرا در احساس خود رها کن

با من از عشق بگو ، از عشق بین ما بگو

تو از من بگو ، من از تو بگم

تو از خاطرات کهنه بگو ، من از راز کهنه بگم

از عصرهای مستی و دیدار ، از خواب تن عشق بگو

اما از او هیچ نگو

با من نیز یکی باش ، به فکر فرق بین من و او نباش

تا من بتوانم باشم

مثل یک راز ، و تو مثل یک همراز

با من از اینها بگو

اما از او هیچ نگو

از او نگو

.

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه


مهــــرِ نـا مهــــربـــان





نمی دونم من عوض شدم ، تو عوض شدی ، یا احساس بین ما عوض شده

از تو چیزی نمی دونم ، تو رو اونروزها می شناختم ، اما اینروزها نمی دونم کی هستی ، اما من هنوزم همون احساس رو دارم ، و این نوشته ها ، این کلمات که با تمام روحم به یگدیگر می چسبانم تا حرف دلم را به تو بگویم ، نشان می دهد هنوز همان مازیار هستم ، که برایت شعر می گفتم

گمان کردم بعد از سالها دوری ، لحظه های آشنایی تکرار می شود ، و باز رنگ دوستی رنگ عشق می شود

اما ، نمی پنداشتم ، این جدایی چند ساله همه چیز را تغییر داده است ، وقتی روز تولدم تنهایم می گذاری ، وقتی روز تولدت نمی توانم کنارت باشم ، از مهر ، از ماه تولدمان دلگیر می شوم

آنروزها ماه مهر چه مهربان بود ، اما اینروزها چه نامهربان

آنروزها ، تولـدها ، چه زیبا بود ، همراه با عشق و شمع بود ، دستانی کادو به دست بود ، قلبی محتاج حضور یکدیگر بود ، اما حالا ، چه ساده تولـد را به یکدیگر تبریک می گوئیم ، انگار فقط رفع تکلیف می کنیم که به یاد هم آوریم : هنوزم روز تولدت به یادم هست


اما من ، این روزها هنوزم می خواهم مثل آنروزها تولــدت را تبریک گویم ، با دستانی پر ، قلبی عاشق

اما تو ، این روزها می خواهی از کنار این روز ساده و بی رنگ بگذریم ، گویا دیگر از دستان من هدیه گرفتن را دوست نداری ، یا که از گرفتن هدیه من می هراسی تا دیگری را برنجانی

می بینی ، چه اوضاعی شده ، یکی مثل من چون نمی تواند هدیه تولدت را بدهد دلش می رنجد ، یکی مثل تو برای اینکه دل دیگری را نرنجاند از هدیه من می گذرد

اولین سوم مهر ، بعد از سه سال دوری باز برایت هدیه گرفتم ، باز برایت با عشق و اشک تزئینش کردم ، اما ده روز بعد توانستم هدیه ات را به دستانت بسپارم ، چون روز تولدت نمی توانستم به خانه ات بیایم ، و تو ده روز بعد آمدی حتی از بردن کاغذ کادویی که عاشقانه با روبان حریر قهوه ای برایت تزئینش کرده بودم حذر کردی ، تا از چشمان دیگری عشق مرا دور کنی

دلم شکست ، دلی که سالها روز تولدت کنارت بود ، همه چیزش را ، غرورش را به پایت ریخته بود ، حالا اینگونه طرد می شود ، روز بیستم مهر فرا رسید ، حتی بیستم مهر هم با مهر های همیشه فرق کرده بود ، فقط یک اس ام اس یادآور روز تولدم شده بود ، من از تو هدیه نمی خواستم اما حضورت را نیاز داشتم

بعد از اولین سوم ، و اولین بیستم مهر که بعد از آشتی باهم داشتیم ، این را فهمیدم که دیگر ماه مهر همان ماه مهر همیشه نیست ، فهمیدم که تو یه جورایی به من فهماندی که دیگر روزهای تولدت کاری نکنم ، هدیه ای نگیرم ، و حتی منتظرت نباشم

و من دیگر کاری از دستان دل عاشقم بر نمی آید ، وقتی تو دیگر حضورم را حداقل در روز تولدت و حضورت را در روز تولدم نمی خواهی ، باشه فقط با یک اس ام اس رفع تکلیف می کنم تا نه دل تو را برنجانم ، نه دل همان دیگری را که تو بخاطر نرنجیدنش دل مرا می رنجانی

آه ، یادش بخیر ، آنروزها وقتی روز تولدت کنارت بودم ، از فردایش یک سال با چه احساس و شوقی در انتظار روز تولدت سال بعدت می بودم تا باز کنارت باشم ، شمع روشن کنم ، کاغذ کادو و روبان و ..... برایم تهیه کنم تا عاشقانه و صمیمانه بهت بگویم : تولدت مبارک

اما حالا نمی دانی با چه حالی دارم این جمله ها را می نویسم ، اما بازم صادقانه و صمیمانه می نویسم تا بهت بگویم :میدانم چرا دیگر نمی خواهی ماه مهر مثل ماه های مهر های گذشته باشد

باشه عزیزم ، تو ماه مهر را کنار همان دیگری باش و به دل بیچاره من فکر نکن

چون ماه مهر دیگر با من نامهربان شده

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه



درد عشــــق


می دونی درد عشق چیه ؟

اینکه تو بری با عشقت عاشقی کنی ، من بمونم با یادت زاری کنم

تو بری اون بالا ها ، بالاتر از ابرهای احساس


برای عشقت عشقو تعریف کنی

من با یه دنیا احساس بمونم این پایین تنهای تنها


تنهایی برای عکس ات ، عشقو تعریف کنم



۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

.
ولنتـــــایـن و قـلــــب شـکـستـــه مـــن


خیلی سخته عاشق باشی ، عشقی داشته باشی ، اما نتونی روز ولنتاین به عشقت بگویی : ولنتاین مبارک

نتونی روز ولنتاین هدیه عاشقانه ات را ، بوسه های از جنس عقشت را تقدیمش کنی

و روز ولنتاین ، تنهای تنها بنشینی و به یادش اشک بریزی

شب تا سحر از درد به خود بپیچی ، و این حقیقت را بدانی که عشقت کنار دیگری است

عشقت روز ولنتاین را به دیگری تبریک گفته ، دیگری را غرق بوسه های خود کرده

و تو در رویای یک بوسه عاشقانه از او شب را سحر کنی

خیلی سخته وقتی می دانی روز ولنتاین روز عشقاقه ، روز پیوند دوباره عشاق در خلوت دو نفره خود ، اما تو در این روز تنهای تنها بمانی و با تنهایی و غم عشقت پیوند دوباره ببندی

مازیار ، امسال هم گذشت ، امسال هم ولنتاین به تنهایی گذشت ، با درد ، با اندوه ، و با حسرت گذشت

امسال هم ، تو ماندی و قلب شکسته ات

و ولنتاینی که برای تو یعنی

روز ادارک تنهایی ، روز یادبود جدایی ، و روز دردناک عاشقی

.........در حالیکه تو هم دلت می خواست

............................فقط یک بوسه هـدیه بگیری

امشب به خدا می خوام بگم

خدایا ، منـم دلـم می خواست امشب با او بودم ، او در گوشم می گفت دوستم دارد ، و با بوسه ای عاشقانه امشب را برایم خاطره ساز می کرد

منـم دلـم می خواست هدیه او را باز می کردم

خدایا ، دل منـم امشب ، او را می خواست

اما ، او امشب مثل همه شبهای دیگر با دیگری است

خدایا می بیـنی ؟ این روز ولنتاین من است

روزی که هیچ کس نه هدیه ای برایم می گیرد ، نه تبریکی می گوید

و نه بوسم می کند

آرزوی بوسه از عشقم هر سال در این روز کهنه تر می شود

امروز منم دلم می خواست کسی بهم می گفت دوستم دارد

کسی برایم هدیه می خرید

کسی در آغوشش مرا جای می داد و یک بوسه عاشقانه تقدیمم می کرد

کسی به دیدن می آمد

کسی بهم تبریک می گفت

و من دلـم می خواست اون کس تــــو بــــودی

امـــا تـــــو

امــروز کنــار اویــی ، در آغـوش اویــی

و بوسه های عاشقانه ات را به او تقدیم می کنی

برای او هدیه می گیری

و به او می گویی دوستش داری ، می گویی عشق من

اما من ، اینجایم ، تنهای تنها

.
.
انـتـــــظار پـــایـــان


اگر یک روز آمدی اما مرا ندیدی ، تعجب مکن ، اگر یک روز آمدی و اتاق کوچک تنهایی هایم را خالی دیدی ، تعجب مکن ، خیلی صبوری کردم ، خیلی دعا کردم ، اما حالا بعد از آن همه صبر و سراب امید ، بعد از آن همه فریب و نیرنگ شکیب ، خسته هستم ، بیشتر از آنی که فکر کنی خسته هستم

خسته از امید ، خسته از انتظار ، خسته از آرزو ، حتی خسته از اشک

اگر آنروز آمدی ، بنشین همان جایی که با من نشستی ، از گذشته ها گفتی ، برای آینده ها نوشیدی ، اما هرگز تعجب مکن که مرا در آینده ندیدی ، آینده برای من یعنی تکرار بی تو ، و من یعنی همان خسته از حضور بی تو

دلت می خواهد بدانی همین الان چه حالی دارم ؟

روی تختم نشسته ام ، ساعت 3:58 نیمه شب که نه بامداد است ، آری بیدارم و تنها به یک چیز فکر می کنم

بــه تـــو

به تو که الان کجایی ؟ روی کدام تخت خوابیدی ؟ کنار چه کسی آرام خزیدی و آرام گرفتی ؟

آری بیدارم ، و وقتی تفکراتم به اینجا می رسد ، قطره اشکی بی جان گونه هایم را خیس می کند ، و من از این قطره های اشک خسته شدم

از شبهای تنهایی ، از خودم ، از خدا ، از دنیا خسته شدم

مدتهاست که روزها را شب می کنم ، شب ها را با حسرت و آه صبح می کنم ، و مدتهاست که در انتظار پایانم

اگر یک روز آمدی اما مرا ندیدی تعجب مکن

زیـرا

من ، مدتهاست که در انتظار پایانم
.

خـــــــانــه تــــــــو


یاد روزهایی می افتم که در خانه تو زندگی می کردم ، در خانه تو خدا را ، عشق را ، و تو را تجربه می کردم . یاد روزهایی که لحظه لحظه اش برایم بهشت بود ، و حضورم در خانه تو نشانی از مهر خدا بود

آن روزها ، در خانه تو احساس آرامش می کردم ، یادت هست که بارها گفتم : در خانه تو بیشتر از خانه خودمان آرامترم ، راحتترم

آخر آن روزها درخانه تو فقط تو بودی و من

اما امروز ..............


امروز سالهاست که من رنگ خانه تو را ندیده ام ، سالهاست که من طعم چای و قهوه ات را نچشیدم ، و سالهاست که با عطر بوی تنت بیگانه ام

امروز حتی جرأت دیدن خانه تو را ندارم

چون می دانم ، می دانم که دیگری به جای من در خانه تو حضور دارد ، دیگری کنارت می نشیند و زیر نور کمرنگ شمع ها ، چای و قهوه عاشقانه اش می نوشد ، و در کنار تو تمام احساسات من را ، احساس می کند

آری ، من امروز حتی جرأت دیدن خانه تو را ندارم ، زیرا جرأت دیدار دیگری را ندارم

خانه ای که روزگاری ماوأی آرامش روح خسته ام بود ، امروز سرای دردم گشته ، برایم ویرانه ای غریب گشته

آرزو داشتم در خانه تو ، در کنار تو پـیـر می شدم ، لحظه لحظه عمر را با تو همسفر می شدم ، آرزو داشتم در بستر تو ، با تو همـراز می شدم و فقط با مرگ از تو جـدا می شدم

اما دیگری در خانه تو ، آرزوهایم را بر باد داد ، در همین روزهای جوانی من را به مرگ داد ، پیـرم کرد ، تنهایی را نصیبم کرد ، روزگارم را در غم حضورت به آه تبدیل کرد

و اما خانه من

خانه من ، این روزها سالهاست که چراغهایش خاموشند ، سالهاست که زنگ درش در آرزوی لمس انگشتان تو اند ، سالهاست که در و دیوار خانه ام در انتظار دیدار رخسار تو اند ، و سالهاست که در حسرت گشودن آغوش گرم تو اند

خانه من ، با یادگاری هایت مزین شده ، و حضورت در ماندگارهایت برایش مجسم شده

خانه من این روزها بیشتر شبیه قبرستان شده ، قبرستان خاطرات و آرزوهایم شده ، و من این روزها زیر نور کمرنگ همان شمع ها ، چای و قهوه ام را می نوشم اما ، تنهای تنها
.

تـلــــــخ و شـیـــــــریـــن


آن شب سر شام بودیم ، تو سر میز نشسته بودی و من کنار تو ، همه داشتند حرف می زنند و من مشغول خوردن شام بودم ، آن شب تو لبخند زنان گفتی :

من دو تا . . . دارم ، آنها شیرین هستند

آن شب انگار با آن حرف به من یادآروی کردی که دیگرهمان یار قدیمی نیستی ، دیگر تنها نیستی و اینکه به یادم آوردی که مرا چه غریبانه رها کردی

می دانم ، که او ، و آنها برایت شیرین هستند اما برای من تلخ تلخ

وقتی داشتی از آنها حرف می زدی ، نفس من بند آمده بود ، بغض دوباره سر آمده بود ، اما چاره ای نداشتم باید کنارت می ماندم و می شنیدم ، سرانجام تو در نگاهم چیزی دیدی ، ازم پرسیدی : کجایی ؟

وقتی دیدم که تو از شیرینی آنان مست بودی چیزی برای گفتن نداشتم ، اما لحظه ای توانم را از دست دادم ، از سر میز بلند شدم ، به دستشویی رفتم ، آنجا تنها جایی بود که توانستم چند قطره اشک بریزم تا تلخی شیرینی آنان را از روحم رها سازم ، آبی به صورتم زدم و بازگشتم ، باز کنارت نشستم ، تو باز نگاهی به من کردی و گفتی :

چرا رنگت پریده ؟

و من تنها لبخند بی جانی زدم اما هیچ نگفتم

عزیزم ، تو آن شب از شیرینی آنان گفتی بدون آنکه تلخی قطره های اشک مرا ببینی

دنیا چه بی وفاست

روزی شیرین هستی و روزی تلخ ، روزی بهار هستی و روزی خزان

بی اختیار یاد این آهنگ فرامرز می افتم :


...به من بگو بی وفا حالا یار که هستی
.
......................خزان عمرم رسید نو بهار که هستی


نمی دانم آیا آن روزها که این شیرینهای امروز نبودند ، من نیز برایت شیرین بودم ؟

آیا هنوزم برایت شیرین هستم ؟

چه سوال بی جایی وقتی که می دانم ... ... ...

.

فـــــردا مـــــالـه تــــــو


یه شب گریه کردم ، یه شب دعا کردم

یه شب نذر کردم ، یه شب نیاز کردم

یه شب یه شب ، همه عمرم شد همه شب

همه شب تو را صدا کردم ، تو را از خدا دعا کردم

همه شب آرزوی فردای با تو کردم

فردا آمد ، اما فردای بی تو آمد

فردایی که همه شب آرزویت را کردم ، آمد

اما بی تو آمد

و امشب همان فردای بی تو است

که باز همه شب گریه می کنم ، دعا می کنم ، نذر و نیاز می کنم

نه برای اینکه فردا با تو بیاید

برای دل خسته ام دعا می کنم ، که فردای بی تو را هم صبوری کنم

فــــــــردا مـــــالـــه تـــــــو

مثل فرداهای خیلی وقت پیش ها ماله تو

حتی فرداهای فردا هم ماله تو

من همه شبهایی که گریه کردم ، به فرداهای بی تو عادت کردم

فــــــــردا مــــــالـــه تـــــــو
.

.

یاد نمی خواستـــم ، یار می خواستــــم



در آن عصر دلتنگ خزانی ، بهش گفتم :

یکی بود ، یکی نبود

اونکه بود تو بودی ، اونکه تو قلب تو نبود ، من بودم

یکی داشت یکی نداشت

اونکه داشت تو بودی ، اونکه جزء تو کسی رو نداشت من بودم

یکی خواست ، یکی نخواست

اونکه خواست تو بودی ، اونکه نخواست از تو جدا بشه ، من بودم

یکی گفت ، یکی نگفت

اونکه گفت تو بودی ، اونکه دوستت دارمو جزء تو به کسی نگفت

من بودم

یکی رفت ، یکی نرفت

اونکه رفت تو بودی ، اونکه موند منتظرت من بودم

و او بهم گفت :

خیلی پر احساس و قشنگ بود ، ولی مازیار جان من همیشه به یادت هستم

اما کاش او می دانست که :

مــن یــاد نـمــی خــواسـتـــــم ، مــن یــار مــی خــواسـتــــــم


( متن زیبای یکی بود یکی نبود ، بر گرفته از پیامکهای زیبا می باشد )
.

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

.

دلـم می خـواد باهات حـرف بزنــم


دلم می خواد بشینم مثل اونروزا باهات حرف بزنم ، اما نمی دونم چی بگم ؟ دلم می خواد لا به لای حرفام بازم بهت بگم دوستت دارم ، اما نیازی به گفتنش نیست خودت خوب می دونی . در تمام مدت دوستیمون بارها بهت گفتم که عشق منی ، اما امروز خودتم می بینی که گفتن زیباترین جمله ها ، صادقانه ترین احساسها ، قدرت اینکه منو کنارت نگه دارن رو نداشتند

دلم می خواد همین الان بهت زنگ بزنم ، یا بیام دیدنت ، اما بازم نمی دونم چی بگم ؟ یا وقتی دیدمت چیکار کنم ؟

منکه همه حرفامو زدم ، هرکاری برای اثبات دوست داشتنت کردم ، دیگه نمی دونم چیکار کنم یا چی بگم ؟

می دونم اگه به تو بگم حرف بزن ، شاید تو هم خیلی حرفها داری که بزنی ، شایدم حرفهایی بزنی که من هیچ وقت نمی خوام بشنوم ، شاید شروع کنی از کسی حرف زدن که برای من غریبه هست ، نه یه غریبه معمولی ، یه غریبه ای که با تمام احساس و عشقم غریبه ست

غریبه ای که برای تو آشناترین واژه عشق باشه ، اما برای من دردناکترین دلیل غم

پس خواهش می کنم هیچ حرفی نزن

باور کن دلم پر از گـفتنی هاست ، خیلی حرف دارم ، اما وقتی به همون غریبه آشنای تو فکر می کنم ، احساس می کنم حرفهای دلم دیگه برات رنگی نداره ، برای همین منم سکوت می کنم ، و یه وقتایی مثل الان که دلم می خواد باهات حرف بزنم ، نمیدونم چی بگم

یادته اونروزا که بین ما غریبه ای نبود ، بهت گفته بودم :

لازم نیست حتما حرفی برای گفتن به هم داشته باشیم ، همینکه کنارت میشینم انگار همه حرفهای دلمو بهت زدم ، و همینکه تو کنارم میشینی انگار مو به مو همه حرفهای دلمو شنیدی

ولی انگار امروز من برای تو غریبه شدم

چطوری بگم ، کنارت می شینم اما می دونم که توی دلت چی میگذره ، می دونم که ذهنت ، فکرت به هوای چه کسی پر می زنه

اونوقته که حسابی خودمو یه غریبه احساس می کنم

عجیبه مگه نه !!! من می گم یه غریبه اومد ما رو از هم جدا کرد ، اما حالا من خودم برات یه غریبه شدم

دلم می خواد کنارت بشینم مثل اونروزا حتی اگه هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشم ، فقط نگات کنم ، به صدای نفس کشیدنت گوش کنم ، بدون اینکه حتی یه کلمه حرفی بزنم ، اما انگار

اما انگار یه چیزی با اونروزا فرق کرده ، اونروزا اگه حرفی داشتم میگفتم ، اما اینروزا حرفهای زیادی برای گفتن دارم ولی نمی تونم یه کلمه حرف بزنم ، نمی تونم راحت بهت بگم دوستت دارم ، یا اینکه بگم عاشقتم ، انگار گفتن این حرفها به تو دیگه مثل اونروزا خیلی راحت نیست ، یا اینکه دیگه این حرفها باسه تو جزء حرفهای عاشقانه نیست

اما این حرفها ، باسه من هنوزم به قشنگی همون روزاست ، دلم می خواد باهات حرف بزنم اما نمی تونم ، چقدر سخته که حرفی داشته باشی اما نتونی بزنی یا اینکه بدونی گفتن حرفت هیچ فرقی با نگفتنش نداره ، اونوقت خیلی غمگین میشی ، احساس می کنی تنها شدی ، فراموش شدی ، حتی اگه ساعتها کنار عشقت بنشینی

.

تـنـهــــا مـانـــــدم


گذشت ، زیر باران ترا زمزمه کردن ، ترانه شدن و در هوای نگاهت لحظه ای مهمان شدن

گذشت ، با تو هـم قـدم بودن ، با عطر یادت خاطره شدن

مثل شقایق ها سرخ بودن و با لبخند تو خنده شدن

گذشت برای تو مازیار بودن

از سادگی دل بود ، در آغـوش تو قصیده شدن

فرجام عشق سرکش بود ، بی انتهایی جدایی

و اینک سوختن و ساختن

می دانم ، نه آرزویی ، نه امیدی ، حتی بقـدر تار مـویی ، نمانده برای بودن

دیگر حتی یک شاخه گل رنگی ندارد ، دستانم برای بودن یاری ندارد

و این جــدایـی چــاره ای ندارد

آری تـنــها مانـدم با تمام حس و علاقه ، اما دیگر نه بهانه ، نه گریه ، معنا ندارد

در آرزوی وصال بودم ، ولی فـراق تـقدیر بود

دلبسته وجودت و اکنون دلخسته

نفهمیدم ، چگونه یک رسوایی نا امیدانه ، همراه یک حادثه عاشقانه

دیواری کشید بین ما تا همیشه

آری ، تــو رفـتی ، من نیز می روم

اما چگونه ؟

اما تو هنوز برایم عزیزی ، مثل قـدیـمی

تو همان آشنایی ، مهربانی ، و برای من فرارتر از یک دوست ، جـاویدانی

تو هـمــان عـشـق مـنــی
.

بـاز امشــب گـریــه کــردم


باز امشب گریه کردم ، مثل همان شبهای تنهایی ، ناله ها کردم ، و از خدا شکوه ها کردم ، امشب هم گریه کردم ، نه بخاطر اینکه کنارم نیستی ، یا اینکه مهمانم نیستی

بخاطر تنهایی دلـم ، که مقصرش تو نیستی

چه فرقی می کرد مونس دلـم تو باشی یا دیگری ، اما انگار حقیقت می خواهد که دلـم مونس و یاری نداشته باشد

آری ، امشب برای این حقیقت گریه کردم

همانگونه که حقیقت تو آن یار زیبا رخ است ، که مونس دل و جانت باشد

حقیقت من ، تنهایی است

گریه کردم ، زیرا کسی نمی تواند بر صفحه سیاه تنهایی دلـم رنگ سرخ عشق بزند

گریه کردم ، وقتی می دانم که تو هم نمی توانی

امشب هم مثل شبهای تکراری ، وقتی این حقیقت را در دلـم حس کردم که کسی نمی تواند تنهایی دلـم را محو کند ، کسی نمی تواند رویای عشق را در دلـم جاویدان کند ، آرام ، بیصدا ، و تنهای تنها

بر تنهایی دلـم گریه کردم

نمی دانستم آیا باید میان بغض گرفته ام ، میان نجوای لـرزان صدایم ، تو را ، نامت را صدا می زدم یا نه ؟ د

زیرا حقیقت این است که تو هم نمی توانی نه اینکه نمی خواهی

و من از دست حقیقت ، امشب گریه کردم

اما ته دلـم آرزو کردم کاش تو هـم حقیقت من بودی
.

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه


فـصـــل تـنـهـــــایی


داشتم به تنهایی فکر می کردم ، به اینکه هر کسی برای خودش در هر شرایطی روزها و لحظه های تنهایی دارد ، به تنهایی های خودم و به تنهایی های تو فکر می کردم

انگار که من آفریده شدم برای تنهایی های تو ، برای دلتنگی هایت

چه آنروزهایی که تنها بودی و تنها زندگی می کردی ، و چه اینروزهایی که تنها نیستی اما بازم گاهی تنها می مانی

شکوه ای ندارم ، گلایه ای هم ندارم ، اگر باور کنی خوشحالم هستم که وجودم حتی در اینروزها که تنها می مانی پایگاهی است برای پناه تنهایی هایت

اما تنهایی های من کجا ، تنهایی های تو کجا

و از خودم می پرسم : چه کسی پناه تنهایی های من است ؟

یادت هست آنروزها که تنها بودی گفته بودم :

اگر یه روزی به بهانه زندگی از دل من کوچ کردی ، برو . من می مانم همین جا ، تنهای تنها

اما امروز می گویم :

اگر آن روز به بهانه زندگی رفتی ، امروز به بهانه خاطراتی که از دل من به یاد داری برگرد ، مثل پرستوهایی که فصل سرما به جایی گرم کوچ می کنند ، تو هم فصل تنهایی هایت ، فصل دلتنگی هایت به دل من کوچ کن

من و دلم هنوزم همین جا هستیم

و همیشه منتظرت می مانیم
.

مـــن مـــی مــــانــم


خیلی سخـتـه عـاشـقه کـسی باشی کـه عـاشـقه کسی باشـه

کـسیو دوست داشـته باشـی که کـسیو دوست داشـته باشـه

اون وقـت نمی دونـی چیکـار کـنی

بـرای دلـت چـی چـاره کـنی

فـقـط مـی دونـی دوسـش داری ، حتـی اگـه تـنها بـمونی

و مـــن مـی مــانــم

حتـی اگـه رهــام کـنی ، حتـی اگـه قـلب مـرا هـزار تـکه کـنی

بـا تـکه هـای شکستـه قـلبـم بـرایت خـانـه ای مـی سـازم

تـا اگـه یـه روزی تـو هـم شکستـی

بـگویـم : در قـلب شکستـه مــن تـا قـیامـت جــا داری
.

دیگــر گـریــه مکـن ، همـه چیــز گـذشـت


دل من ، دیگر گریه مکن ، اون روزها گذشت . همه چیز گذشت ، روزها و شبهایی که تنهای تنها نشستی و به یادش اشک ریختی ، آن غروب هایی که دلتنگ می شدی و با یادش سراسر غـم شدی ، شبهایی که به آسمان چشم دوختی و با اشکهای جمع شده گـوشـه چشمانت برایش دعا می خواندی ، آری دل من ، باور کن که آن روزها گذشت

تنهایی گذشت ، جدایی گذشت ، سایه شوم بی مهـری گذشت ، خانه به دوشی در قلب این و آن گذشت ، و از همه مهمتر اشکهای داغ مادر پیـر گذشت

به یاد آر ، که خدا خدا می کردی ، دست به دعا می کردی ، عشق را بارها ناله می کردی

به یاد آر ، برای چشمان خیس مادر ، چاره می کردی

می گفتی : اگر او بیاید ، و با فانوس روشن عشق ، خاطره ها را زنده کند

منرا ، غرق اشکهای شادی کند ، دل مادر پیـرم را نورانی کند

منم قلب عاشقم را قربانی می کنم ، خانه کـوچکمان را سرای آسایشش می کنم

شهــر و کـوچــه و خانـه مـان را ، بهشت کوچکش می کنم

و مادر پیـرم را ، مادر تنهایی هایش می کنم

تا او ، باور کند در دل و خانه ما جا دارد

بالش تنهایی هایم را با او تقسیم می کنم ، اتاق کوچک خود را با عطر وجودش مزین می کنم ، سفره خاکی اما ساده روز و شبمان را همچون سفره دلم برایش پهـن می کنم ، تا او نیز باورش شود که همه چیز گذشت

امروز ، روز تکرار است ، تکرار خوشیها ، تکرار دوستیها ، و تکرار صمیمیت دلهای من ، تو ، و عزیزانی که حتی در آن روزهای جدایی شاید بیشتر از خودمان به یاد صمیمیت و دوستیمان بودند

دل من گریه مکن ، همه چیز گذشت

چشمهایت را باز کن و خوب نگاه کن ، ببین که چقدر در کنار هم بودن زیبا است ، درکنار جمع بودن ، در کنار او ، و در کنار مادر بودن ، همه همدل بودن ، بی ریا بودن ، با او مثل یک همخانه بودن ، و او با ما آشناتر از قبل بودن

گریه مکن ، همه چیز گذشت
.

دلـیـــل آرامـــش


تقدیم به تو که دلیل آرامش روحمی

هر دلی ، هر روحی ، به دنبال آرامش می گردد ، به دنبال منبعی که آرامش قلبی و روحی که ناخودآگاه بدان نیاز دارد را دریافت کند و عمیقا حس نماید

همه ما ، لحظاتی داریم که به شدت دلتنگ می شویم ، به طرز عجیبی محتاج کسی می شویم که با وجودش و با توسل به حضورش ، احساس دلتنگی خویش را از بین ببریم ، در واقع کسی را می جوئیم که وجودش ، و حضورش به روح خسته و دلتنگمان آرامش دهد

و باز همه ما ، در اطرافمان از نعمت دوستان ، آشنایان و اقوام بسیاری بهرمندیم ، اما در لحظاتی خاص که دل تنهایمان دلتنگ می گردد یا زیر فشار عواملی دیگر خسته و ناتوان می شود ، از بین آن همه عزیزانی که اطرافمان وجود دارند ، به دنبال شخصی خاص می گردیم ، گویا تنها اوست که جادوی آرامش روحمان را در خود دارد ، و تنها اوست که قدرت آرام نمودن روح نا آرام و بی قرارمان را دارد

بی آنکه حتی بدانیم چرا دلتنگ او می شویم ؟

آری دلتنگ او می شویم ، دلتنگ کسی که وجودش ، و حضورش دلیل آرامش ما می باشد و نبودنش ، و دوریش باعث نا آرامی روحمان می گردد . وقتی او باشد ، آرامش هست ، و وقتی آرامش هست گویا همه چیز روبراه می باشد ، توازن بر قرار است ، دنیایمان آرام آرام هست ، وقتی او باشد ، حتی تحمل سختیها ، زشتیها و ناملایمات زندگی آسان است ، اما وقتی او نباشد ، آرامش نیست ، همه چیز از حالت توازن خارج است ، حتی اگر در سلامتی و غرق خوشیها باشیم ، دوری از او مانع آرامش قلبی و روحمان می گردد ، و همیشه در عمق دلمان یاد او و اینکه چقدر وجودش برای آرامش خیال مورد نیاز است ، حس می شود و همین دوری و نبودن او دلیل بهم ریختن آرامش دلمان می شود

آرامش نعمت است ، یک نعمت الهی ، که هر دلی و هر روحی نیازمند آن است . و ما برای کسب آرامش باید چشمها و گوشهای دلمان را باز کنیم تا منبع آرامش روحمان را پیدا کنیم

منبع آرامش خیلی مهم است ، هرگاه بتوانیم منبع آرامش خود را پیدا کنیم ، آنگاه می توانیم در کنار آن آرامش را احساس کنیم ، آرامشی که خداوند از طریق وجود روحی دیگر به روح ما می بخشاید

منبع آرامش ، شاید برای هر دلی متفاوت باشد ، اما معمولا دلهای ما آرامش خود را در کنار دلی دیگر می یابند ، در کنار روحی دیگر به آرامش روحی می رسند . با وجود او ، و با حضور او در کمال آرامش و با خیالی آسوده به امور زندگی خود می پردازند ، در کنار او با سختیها و مشکلات راحتتر روبرو می شوند ، زیرا از منبع آرامش خود ، عشق و نیرویی روحانی دریافت می کنند که به روحشان قدرت و توانایی می بخشد و از آن مهمتر آرامشی عظیم از او دریافت می نمایند

و این بسیار مهم است که منبع آرامش خود را بشناسیم ، تا در کنار او به آرامش مورد نیازمان برسیم . بعد از شناخت و احساس مبنع آرامش باید سعی کنیم در حفظ او کـوشا باشیم تا بتوانیم در کنار او بمانیم ، تا لحظات دوری و دلتنگی که به سراغمان می آید ، یاد و خاطرش و این باور که او حضور دارد باعث آرامش دلمان شود

و از منبع آرامش روحمان ، عشق ، نیرو ، انرژی ، محبت ، صمیمیت ، شادی ، نشاط ، بهروزی ، پیروزی و خلاصه هر آنچه نمایی از نعمات نیک و خیر و خوش الهی می باشد را دریافت نمائیم تا بتوانیم خود نیز این نعمات را به دیگران عرضه بداریم

من نیز تو را شناختم ، تو را که منبع آرامش جان و روحمی ، تویی که دلیل آرامش دلمی ، تویی که با حضورت آرام می گیرم ، تویی که حضورت باعث می شود این جملات را بنویسم تا شاید قدری آرامش به روح و دل و جانت ببخشـم

در پایان به دوستانی که مبنع آرامش خود را می شناسند ، توصیه می کنم اگر از برکت وجودش بهره مند هستند بهای او را بدانند و اگر از منبع آرامش خود دور هستند ، در نزدیک شدن به او عجله نمایند و بهانه ها ، مانع ها ، و هر تفکر منفی دیگر را کنار بگذارند و خود را در آغوش منبع آرامش خود رها کنند تا آرام گیرند ، و به روحی دیگر آرامش ببخشند

با آروزی آرامش برای همه دلهای مهربانی که هر کدامشان منبعی عظیم از آرامش می باشند
.

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه


مثـــل روزای بچگــــی


توی عالم بچگی یه چیزایی خیلی قشنگه ، مثل همون قولهایی که بچه ها به هم میدن ، دستاشونو میزارن توی دست هم و به هم قول میدن تا آخر عمر با هم باشن ، و اونقدر بچگانه اما آنقدر صادقانه تو همون عالم بچگی خیال می کنن که به قولشون وفا می کنن

اما حالا ما بزرگ شدیم ، خیلی بزرگ ، اونقدر بزرگ که فهمیدیم توی عالم آدم بزرگا ، دوستی چه محبتی هستش اما عالم آدم بزرگا چقدر با عالم بچه ها فرق می کنه ، چقدر بزرگ شدنهای ما باعث میشه دوستیهای بچگی فقط یه آرزو باشه توی دلای بزرگ شده ما ، دلایی که محتاج همون دوستیهای بچگی با همون قولهای بچگانه هستش ، ولی چون بزرگ شدن انگار خالی از حس دوستی واقعی شدن ، و بهانه میاریم که ما دیگه بزرگ شدیم ، باسه خودمون زندگی داریم ، مشکل داریم و هزار و یک بهونه بزرگانه دیگه که فقط آدم بزرگا از این بهونه ها میارن

اما من هنوزم کوچیکم ، یا بهتر بگم دلم میخواد کوچیک بشم ، دلم میخواد هنوزم همون خوشخیالیهای بچگی رو داشته باشم ، دلم میخواد یه باره دیگه بچه بشم و این بار تا آخره عمرم بچه بمونم

تا مثل روزای بچگی ازت بخوام ، دستاتو بزاری توی دستام ، تا من به تو قول بدم ، و تو به من قول بدی ، حداقل از این به بعد تا آخر عمر با هم باشیم

حتی اگه تو مثل آدم بزرگا زندگی خودتو داری ، منم تو عالم آدم بزرگا زندگی خودمو دارم ، اما تو همین عالم آدم بزرگا ، ما دو تا بچه باشیم ، و مثل بچه ها ، بچگانه اما صادقانه بهم قول بدیم که با هم بمانیم ، و مثل بچه ها قـسم بخوریم که به قولمون وفا می کنیم ، تا زندگی آدم بزرگانمونو با قول بچگانمون شیرین کنیم

عزیزکم ، من دستامو به سویت دراز کردم ، تو هم اگه باسه روزای بچگی دلت تنگ شده ، تو هم اگه باسه قولهای بچگی دلت یه ذره شده ، دستامو بگیر و قول بده از حالا به بعد با هم باشیم
..


نمی دانــم چه کنــم تا بمانــی ؟


برای بودنت ، برای داشتنت هر کاری کردم ، صادقانه از احساسم گفتم ، از آرزوهایم ، از قلبم و از همه دارو ندارم

اما نتوانستم کاری کنم تا بمانی

باور کن ، هنوزم دلم می خواهد کاری کنم ، قصه ای بگویم ، افسانه ای تازه بسرایم تا بمانی

اما نمی دانم چه کنم تا بمانی ؟

دلم می خواهد حکایتی عاشقانه بخوانم ، مستانه ترانه ای دلنشین در گوشت نجوا کنم ، تا بر دیواره های قلبت مهر دلم را نقاشی کنم ، عشق دیرینه ام را باری دیگر زمزمه کنم تا بمانی

دلم می خواهد اینبار حرفهایم را ، عشق سوزان دلم را ، حس نیاز بودنت را باور کنی

همه چیز را گفته ام ، دیگر شعر جدیدی برای گفتن ندارم ، و تو همه را شنیده ای

تو از احساس دلم آگاهی ، از آرزوی دلم باخبری ، همه چیزم را می دانی ، کاش این را هم بدانی که چه کنم تا بمانی

آری ، کاش این را هم بدانی تا چه کنم بمانی

زیرا من نمی دانم چه کنم تا بمانی ؟

درتنـهایـی آمـوختـــــم


تا چندی پیش از تداعی گذشته غمگین می شدم و از یادآوری او ملول می گشتــم ، برای دلداری خویش به خود می گفتم از این عشق بگذرم ، نامــش و یادش را به فراموشی بسپارم

اما چنان در روحم رخنه کرده است و چنان وجودم را تسخیر نموده که جدا کردنــش مانند جدا کردن جان از کالبدم است . روزها و شبهای زیادی با یادش زندگی کردم و در آن روز ها و شبها تلخی غمش را با دل سوخته ام می چشیدم و شور عشـقش را بیش از گذشته در دل حس می کردم . روزها گذشت ، هفته از راه رسید ، هفتــه ها گذشت ، ماه از راه رسید ، ماه ها گذشت و به سال رسید ، و اینک سالها به دنبال هم می آیند و من هنوز در داغ اویم

ولی در همان دوران غم و دوری ، حقایقی را آموختم که نهفته در غم او بود ، آری چیزهای زیادی آموختم ، خود را شناختم ، او را شناختم ، و تــقدیر را باور کـــردم . یاد گرفتم نه او را مقصر بدانم و نه خود را سرزنش کنم و نه از سرنوشت شـــکوه کنم


مهربانی را آموختم ، عشق ورزیدن را آموختم ، گرچه با احساس آشنا بودم ، ولی احساسی خدایی را شناختم

آموختم او را آزاد بگذارم ، او را با تمام خواسته هایش ، با تمام علایق و دلبستگی هایش تنها بگذارم تا قدر ی نفس بکشد و آنگونه که می خواهد زندگی کند
آزاد و رها از خواسته های من


آموختم که قلب دارد ، قلبش مانند تمام قلبهای دیگر می تپد ، آموختم که برای تپش قلبش دعا کنم تا برای هر که می خواهد بتپد

و اینکه آموختم او مال خودش است ، نه مال من

آری در دل همان شبهای سیاه که تنهایی را لمس می کردم و آرام و بیصدا نامش را فریاد می زدم در یافتم که به اشتباه و ناخواسته خود را مالک او می دانستم در حالی که اینک خود را فقط عاشق او می دانم

و حالا باز در دل سیاهی شبها عشق او را در خود می پرورانم و از اینکه عاشــــق اویم به خود می بالم . گرچه هم اکنون حضور ندارد ، اما در مقام عاشقی با تـــــمام احساس خدائیم برایش نماز عشق می خوانم و در نیایشم برایش عشق مـــــــی طلبم

تا پیوسته عاشق بماند و از برکت عشق لبریزباشد ، و در پناه عشق هر کســـــی که می خواهد عاشقی را معنا کند

و من با یادش دلشادم ، و به عشقش عاشق و هیچگاه از این

عــــــــشــــــــــق نمــــــــــــــــی گـــــــــــــــــذرم
.

بـا تـو هـســتم


با تو هستم ، با تویی که هنوزم شبها قبل از خواب با یادت می خوابم ، تا شاید خوابت را ببینم ، با تو هستم ، که هنوزم صبحها وقتی از خواب بیدار می شوم به یادت می افتم

آری ، هنوزم بعضی شبها که یادت می کنم ، همان ساعت یادگاری را که به دستانم سپردی ، بغل می کنم ، می بوسم ، و بر روی بالشم می گذارم و عاشقانه نگاهش می کنم ، کمی اشک می ریزم ، و با حسرت صدایت می کنم

مغازه یادت هست ؟ همان بالکنی که یک مخروبه بود ، اما من به عشق تو یک اتاق رویائیش کردم

اگر بدانی بعد از تو چقدر درهمان مخروبه رویایی که با خاطره تو معنی گرفته بود تنها نشستم ، هوار کشیدم ، داد زدم ، بلند بلند اسمت را فریاد زدم

اگر بدانی چه شبهایی جلوی در خانه ات مثل دیوانه ها ایستادم ، زیر بارون ، زیر برف ، با دلی پر از خون ، و از همان بیرون خانه خاطرات می گفتم : آن تابلو را روی آن دیوار زدیم ، آن یکی را روی آن یکی دیوار ، میزت را در آن گوشه دنج گذاشتیم ، رویش همان شمعدان طلایی را ، مبلها را آنجا چیدیم و ... ... ... آری ، تک تک جزعیات خانه ات را مجسم می کردم در حالیکه بیرون از خانه عاجزانه اشک می ریختم و به دیوارهای خانه ات چشم می دوختم

یاد زیتون و سفره حصیر ، و آغوشی با دل سیر می افتادم ، و در دلم فریاد می زدم که کجایی ؟

ایمان دارم صاحب آن خانه مرا دوست داشت ، شاید عاشقم نبود اما خیلی دوستم داشت ، اما من عاشقش بودم ، و مشکل همینجا بود که او فقط دوستم داشت ولی من عاشقش بودم

و حالا آن خانه ، برایم شده زیارتگاه ، اما کسی توش نیست که حاجتم را بدهد ، کاش صاحب آن خانه هم عاشقم بود و یا منم فقط دوستش داشتم ، وگرنه اینقدر ازش دور نمی شدم

با تو هستم ، با تو که هنوزم به یادت می نویسم ، از پیراهن آبی عشق ، و از عشقی که در قلبم امانت گذاشتی اما نتوانستی پسش بگیری

آری با تو هستم ، با تو که هنوزم عاشقش هستم


تقــدیـم بـه از دسـت رفتــه ام
.
خــدانـگهـــدار
.

می ترسیدم ، از حادثه ، از تولد نگاه تازه
.
از گرمای عشق نو ، از تپش قلبت برای یار تازه

می ترسیدم کیمیا شوی ، برای یارت همخانه شوی
.
و برای من ویرانه ، حتی با خاطراتم بیگانه

می دانم داری می روی
.
چه آرام با تیشه غم جدایی ، شعر رفتن می نوازی

بی آنکه بدانی چقدر دلم را می آزاری

آری می دانم داری می روی ، نور می شوی ، و دیگر دیده نمی شوی

و من تو را روزی خواهم دید اما با دیگری

آنروز من می مانم و بغض های مانده در نفس
.
من می مانم و آرزوهای مانده در قفس

خسته ام ، از پیوستن و بعد گسستن

بعد از تو ، من در التهاب دیدار ، مانده زیر آوار انتظار
.
دیگر حقی ندارم به جزء درد عشق مانده به یادگار

بعد از تو می روم همراه تن لطیف برگها تا بجویم آن خواهش نهان را

می روم به دنبال جا پای قدمهایت
.
شاید حس کنم واژه های مرده دوستی

و خلوت عصرهای دیدار را

بعد از تو چه فرقی می کند ، بهار باشد یا خزان

بعد از تـو ، خـاطره یـعنی دیــدار

بغـض یـعنی انتــظار
.
و سرانجام اشـــــــــــک یعنــــــــــی

خــدانـگهــــدار

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه


نــشان عــاشقــی


عاشقی نشانها دارد ، اشک و غم و اندوه دارد

گهی لبخند ز یاد یار ، گهی ز یادش اشکبار

رخسار زرد و چشمان تر سـینه ای مـتورم ز درد

همه و همه نشان یار است ، همان یاری که دل گرفتار آن است

آری عاشقی این است و این همه نشان عاشقی است


فـاصلـه هـای عـاشـقانه


زمانی پیش می آید که بین دو دوست ، دو یار ، و دو عشق فاصله ایجاد می گردد . الان که دارم این مطلب را می نویسم دلم حتی برای روزهای فاصله تنگ شده ، روزهایی که بعد از فاصله برای دیدنش می رفتم ، برای تمنای بخشش ، چه روزهای رویایی و چه فاصله های عاشقانه ای بودند


و بعد از هر فاصله ، صمیمیت ما بیشتر می شد ، می نشستیم و با هم راجب اتفاق حرف می زدیم و در کمال حیرت متوجه می شدیم که علت فاصله چند روزه چیزی نبوده به جزء عشق ، آری بخاطر عشقی که بهم داشتیم ناخواسته انتظاری غریب نسبت بهم حس می کردیم و گاهی این انتظارات غریب که ریشه اش در عشق بود بینمان فاصله ای خوش یمن ایجاد می کرد ، فاصله ای که بعد از پایانش احساس و ادراک برکت وجود یکدیگر را برایمان به ارمغان می آورد و عشق دیروز را به عشقی زیباتر و عمیقتر مبدل می کرد

من نیز مثل عشاق دیگر جدایی را تجربه می کردم و فاصله را حس . اما گویا ، گاهی فاصله ها زیاد می شوند ، آنقدر زیاد که دیدن عشقت را فقط در خواب و رویا جستجو می کنی ، و با دل عاشقت مثل یک کودک التماس می کنی که در خواب او را ببینی ، چه تمنای پاکی و چه التماس مبهمی

اما او حتی به خوابت هم نمی آید ، حتی از آن همه شوق دیدار دلت هم با خبر نمی شود ، و آنگاه می فهمی که چقدر با او فاصله داری ، روزها می گذرد ، هفته ها می رسد ، هفته ها می گذرد ماه می رسد ، ماه ها می گذرد سال می رسد و سالها پشت سر هم می گذرند و فاصله ها کهنه تر می شوند

اما گاهی فاصله ها با تمام کهنه گی که پیدا می کنند ، همان تازگی عشق گرم و آتشین روزهای با هم بودن را حفظ میکنند ، او رفته است ، خیلی وقت است که رفته است ولی من هنوز به یادش می نوسیم ، با وجود فاصله ها ، با وجود مانع ها هنوز همان حسی را دارم که آن روزها برایش نامه می نوشتم و هنگام خداحافظی به دستانش می سپردم و آرام می گفتم : بعد از اینکه من رفتم نامه را بخوان

آری هنوزم برایش می نویسم ، اما چون فاصله ها نمی گذارند نامه هایم را به او بسپارم اینجا می نویسم تا فاصله بین او ، و خودم را در اینجا از بین ببرم و بگویم هنوز دوستش دارم ، هنوز به یادشم و هنوز با یادش زنده ام حتی اگر فاصله ها کهنه تر شوند

چند روز پیش باز از طریق قاصد همیشگی سلام او به گوشـم رسید

ســـلام یــار

از دور باز خبر می رسـد ، هرزگاهی سلام یار با سوز می رسـد

چگونه گـویم

کـز سلام یار ، گویی مرگ دلـم باز فـرا می رسـد
.
درد ها دارم ، از او که هنوز یادها دارم

چگونه گـویم

که با یار هـنوز حـرفـها دارم

و ز غـم هجرش ، در کـنار بی کـنارش ، با او راز ها دارم

چه کـنم ، یاد یار از بستر دل پاک نمی شـود

چه کـنم ، که یادش چون راز در دلـم باز می شـود

آری هرزگاهی از یارسلامی می رسد وغم من باز به فغان می رسد

سلام یار در گوشم نـجوا می کـند

یاد یار در دلـم باز غـوغـا به پا می کـند

گـویـم به قاصـدک ، که دگـر از یار نیارد خـبر

که من از ناتـوانم از شنیدن نام یار رفته سـفر

آری ، نه زنده ام ، نه مرده ، منم و عاشـقی با هق هق گریه های شـبانه

گـو یـم که ای قاصدک

هق هق گـریه هایـم ، مـبادا به گـوش یار برسـد

شاید یار از هق هق من بی تابی کند

همچون دل من ، شبانه گریه های عاشقانه کند

مــبادا ، ای قاصدک

هق هق گریه هایم به گوش یار برسد


گمشــده مـــن


بازامشب دلم هواشو کرده و خوب فکر میکنم می بینم که حدود سه سال است که ندیدمش حتی صداشو نشنیدم چقدر دلم براش تنگشده اما خیلی خوب می دانم که کاری از دستم ساخته نیست واین ناتوانی آزارم می دهد . میدانم که در همین نزدیکی هاست اما در کنار کسی دیگر . دست خودم نیست وقتی او را درکنار دیگری می بینم دلم می گیرد . آرام ندارم نمی توانم بخوابم مثل اینکه امشب باز باید برایش نامه بنویسم این روزها هر وقت یادش می افتم تا چند خطی برایش ننویسم خوابم نمی برد . این بار چه بگویم ؟

به اتاقم می روم ، بوی خوش یادش در اتاقم پیچیده ، دفتر و قلم و صفحه ای سفید ، چه بنویسم به جز اینکه غم عشقش بر دلم تـنیده

نامـــه دوم

اینک که چهره ام مثل غروب ارغوان است و اندوه فصل جدایی درونم نهان است این نامه را می نویسم

نامه ای که تکرار آه تو است و تصویری از بی تابی من

دلبرکم کجایی ؟

هم اکنون تمام افکارم به سوی تو در حال پروازند در حالی که از تو دورم . چرا در این نیمه شب که حالی عجیب دارم در کنارم نیستی؟
چگونه بگویم که هوای تو را دارم و میل شبگردی در چشمانت


نازنیین یارم من که همچو رگبار سلام را فریاد زدم و در نگاه شقایق دوستی را هدیه کردم کجا بروم ؟

من که لحظه ها در انتظار آمدنت عاشقی را تمرین کردم

من که مثل یک پیچک هرز و شاید یک نرگس مست بوی تو را به خود گرفتم کجا بروم ؟

آری من همانم که کبوترهای کوچه را صدا زدم و باغچه دوستی را شخم زدم و آشیانه کوچکت را از غبار بی کسی جاروب زدم

حالا که عشقی شدید و شورانگیز در سر دارم و رویای شیرین و دل انگیز آن را در خاطر می پرورانم چگونه بروم ؟

و من امشب در این سکوت مبهم باز ترا یاد کردم و آن نگاه آخرت را طلب کردم

اما باز از شرح این آه عاجزم

آری ناز گل مهربانم بی تو باز مات و مبهوت نشسته ام و غروب خاطراتم را تماشا می کنم بی آنکه بدانم کجایی در حالی که کسی نمی داند من باز امشب گمشده ای دارم

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

.
تــــو خــــواب بــــودی


تو خواب بودی و من تماشاگر دانه های احساس
.
دلم می خواست بمانم ، در کنارت ، آنجا ، تا برایت سوره های سبز
.
دوستی بخوانم
.
و همراه با نغمه های عاشقی در گوشت لالایی بگویم
.
دلم می خواست بمانم ، به تماشای ستارگان آرمیده در چشمانت
.
تا در وسعت آرامشت قدم بگذارم و قدری آرام گیرم
.
آن شب می خواستم بگویم دوستت دارم

امــا

تـــو خـــواب بـــودی


آنــــروز چـــه روزی بـــود


نمی دانم آن روز ، چه روزی بود


که من پرواز کنان به سویت بال گشودم و به شوق افسانه دیدارت با کبوترهای کوچه همراه شدم

از آسمان گذشتم ، به دنبال تابش خورشید گشتم ، از دشت دوستی نرگسهای زرد عشق چیدم ، و به دنبال کبوترهای عاشق به سوی آشیانه ات شتافتم

اما آنروز ، خورشید از شرمش پنهان شده بود ، و آسمان با غرش بی امان ، گریان بود

نمی دانم آنروز ، چه روزی بود

که حتی ، نرگسهای زرد عشق ، بی رنگ شده بودند ، و غنچه های دوستی نشکفته ، پژمرده بودند

انگار ، آسمان ، خورشید ، کبوتران ، نرگس زرد و همه می دانستند ، آنروز چه روزی بود

و من ، بی قرار و نگران ، با شوق و ذوقی نهان ، به دیدارت آمدم

اما آنروز ، چشمان مهربان تو نیز ، نا مهربان شده بودند

گویا ، تو هم می دانستی ، آنروز چه روزی بود

و من ، که با رویای بوسه های عشق به دیدارت آمده بودم ، با نگاه مات و غریبانه تو ، در خود شکستم

همه چیز را فهمـیدم

آنـروز ، روز وداع بـود

روز مرگ عشق ، مرگ افسانه دیدار بود

آنروز ، بوسه بر لب یار حرام بود ، و لمس تن عشق گناه بود

آنروز ، روز وداع من با یار بود

و من آنروز ، عاشقانه ، اما عاجزانه شاهد رفتنت با دیگری بودم

آنروز مرگ دلـم را باور کردم

آری ، مرگ غیر از این

مرگ غیر از این ، که در حضور چشمانت سهم دلت را ببرند

مرگ غیر از این ، که دانه دانه اشکهایت را ببینند ، اما با هم به آشیانه بروند


مرگ غیر از این ، که ضجه های عاشقی را بشنوند ، اما بر تو بخندند

مرگ غیر از این

که در روز وداع ، تنهایت بگذراند و بروند

آری ، آنروز ، روز وداع بود



پـیـــراهــن آبـــــی


امشب پیراهن آبیم را پوشیده ام همان پیراهنی که روز تولدم تو بهم هدیه دادی . آنشب چقدرخوشحال بودم و امشب چقدر غمگین . یاد اون شب افتادم شب تولدم که پیراهن آبی را بدون اتو پوشیدم و نشستم کنارت ، شام خوردیم و تو دو تا شمع روشن کردی گفتی یکی مال من یکی مال تو . یادت هست که اون شب مستانه و بلند می خواندیم : امشب در سر شوری دارم ...و بعد من در چشمان تو غرق شدم و تو در چشمان من . بیچاره این دلم که همش یاد تو می افته اما امشب پیراهن آبیم را اتو زده ام و نشسته ام ولی تنها و بی تو، دلم می خواد نامه دیگری برایت بنویسم شاید کمی آرام گیرم

نـامــه اول

امشب به یاد نگارم از آه دل می نگارم ، شاید حرارت آهم بر چشمان مهربانت غبار گیرد و چهره وجودم را در خاطر عزیزت هویدا نماید

شاپرکم ، حالی ندارم تا از حال دل گویم ، چه کنم که دور از تو باز غمی جانکاه بر وجودم سایه افکنده

آری عزیزم ، باز امشب در سر شوری دارم و .......


امشب می خواهم از شوق دیدار بگویم ،می خواهم داستان انتظار پشت پنجره را تعریف کنم ، دریغا که نمی دانم چگونه راز دلتنگی ام را برا یت باز گو کنم

عزیزکم ، حالا که امشب در سر شوری دارم ، و بر تن پیراهنی آبی دارم ، حالا که امشب از شوق یادت بی قرارم و تن پوشی به رنگ آسمان دارم ، حالا که امشب از شوریدگی و شیدایی به خود می پیچم چه بگویم به جزء :


اینکه دوستت دارم

بـاز آ

تا عاشقانه بگویم امشب هوس گریه پنهانی دارم ، زیرا امشب یک پیراهن آبی بر تن دارم

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه


خـــبــــر دادنــــد کـــــه . . . . . . .



خبر دادند که امشب ، شب عروسی اوست ، شب پوشیدن پیراهن عشق اوست ، شب آغاز زندگی جدید اوست


خبر دادند زیبا شدی ، در رخت شادی نور شدی ، گل سر سبد مجلس شدی ، و این که امشب چه ماه شدی

خبر دادند که رفتی ، با دیگری ، برای همیشه

و من مات و مبهوت می شنیدم ، با گرمای چشمان خیسم ، و شوری اشکهای لبریزم ، که گواه مرگ دلم بود

فقط می شنیدم ، حتی خبر رفتنت را با دلی پر التهاب اما با احترام می شنیدم

اما به کسی هیچ نگفتم

نگفتم آغاز عشق تازه ات ، پایان عشق کهنه ام است

نگفتم شب عشقت ، شب مرگ احساسم است

نگفتم شب خنده ات ، شب گریه ام است

نگفتم دل شادت ، دل خونم است

نگفتم شب فرخنده ات ، شب جان دادن دل عاشقم است

آری هیچ نگفتم ، از بغض مانده از یادت ، به هیچ کس هیچ نگفتم

و این بغض را مثل عشق به خودت ، برای خود نگاه داشتم

برو خدا به همراهت ، برو در کنار عشق تازه ات

من هم مثل همه می گویم : خوشـبخت بشی ، اما با اشک ، با بـغـض ، با عـشـق

اما روزی می رسد که به تو هم خبر دهند


که فلانی هم رفت ، رخت سپید پوشید و برای همیشه رفت

آری فلانی هم عاشق رفت

آری خبر می دهند که فلانی با رخت سـپـیــد کـفــن به بستر گـور رفت

و تو شاید برایم دعا کنی

شاید قدری هم گریه


بـــه دیـــدارم نــیـــا


" خیلی دلم براش تنگ شده ، خیلی دلم می خواد ببینمش ، می خوام به دیدینش برم "

امروز این خبر به گوشم رسید ، که او ، اویی که معبود من بود ، اویی که همه دار و ندار من بود ، اویی که تمام احساس من بود ، اویی که بهانه شادیهای من بود ، اویی که دلیل اشکهای دلتنگیهای من بود ، اویی که می دانست من عاشقشم ، اویی که من بارها در گوشش گفته بودم : تو جزئی از زندگی من نیستی بلکه کلی از زندگی منی و می دانست اگر برود من مرده زنده نما خواهم شد

آری همان اویی که پس از دوسال رها کردنم ، پس از دوسال شیون من ، پس از دوسال آه و حسرت من ، پس از دوسال مرگ احساس و روح من ، پس از دوسال غربت و بی کسیهای من ، پس از دوسال تنهایی و سوز و گداز من ، پس از دوسالی که حتی نیم نگاهی به چشمی نکردم نه اینکه بگویم پایبند بودم ، نه زیرا دیگر رمقی برای نگاه به دیگری نداشتم

اینک او ، پس از آن همه زجر ، پس از آن همه عذاب ، پس از آن همه اشک ، پس از آن همه اندوه ، پس از آن همه بغض ، پس از آن همه فریادهای خدایا خدایای من ، پیغام داده که دلم برایش تنگ شده و می خواهم به دیدارش بروم

اما من دیگر توان دیدار ندارم ، دیگر رمق نگاه چشمانت را ندارم


اعتراف می کنم ، به همان بلندی که فریاد می زدم خدایا ، باز فریاد می زنم

دوســــتــت دارم ، عاشــــــقـــتــم

شیون می کنم و هوار می کشم که هنوزم عشق منی ،هنوزم همه کس و کار منی ، هنوزم دار و ندار منی

اما نمی توانم ، نمی توانم چشم به چشمانت بیاندازم

چون همان کسی که پیغام دلتنگی ترا به من رساند این را هم گفت که هنوز با اویی ، در کنار او برای همیشه

پس چرا می خواهی دل بیچاره ام را بیچاره تر کنی ، چرا می خواهی فقط به جرم یک دلتنگی کوچک خود ، مرا از هم بپاشی و داغ دلم را تازه کنی ، چرا می خواهی مرا درمانده تر از اینی که هستم کنی

نه ، نمی توانم حتی یک لحظه کوچک گذرا ، ترا ببینم ، چون می دانم در کنار دیگری هستی ، بعد از دیدار کوتاه من به دیدار همیشگی او می روی

و حالا پس از سه سال می خواهی بیایی چه چیزی را ببینی ؟

مـــــــــنــــــــرا

منرا که سه سال است که در حال جان دادن هستم ولی هنوز از این دردی که تو به جانم انداختی خلاص نشده ام

آیا جان دادن کسی که شش سال با نام تو بیدار می شد و با نام تو به خواب می رفت دیدن دارد ؟

نمی خواهم بیایی

تا حال زارم را ببینی ، دیگر مثل سابق دلشاد نیستم ، مثل سابق نمی خندم ، مثل سابق زنده نیستم

حتی مثل سابق زیبا هم نیستم

نمی خواهم بیایی ، تا زشتی این دوسال تنهایی و جدایی که بر چهره ام نشسته است را ببینی

هنوز دوستت دارم ، هنوز عاشقتم

امـــــــا بــــــــه دیـــــــدارم نــــــیـــــــا



ســـلام تنهایـی


امروز حس خوبی داشتم ، انگار در کنار تمام تنهائیهایم ، امیدی کوچک برای رهایی از بی کسی درونم موج می زد

با دلی شوق زده به خیابان آمدم ، و از دیدن شور و شعـفی که بین مردم بود به وجـد آمدم ، گویی زنده بودن را حس می کردم ، هرچه جلوتر می رفتم توجهم بیشتر می شد

مردمی که دست در دست هم گذاشته بودند و با چشمانی عاشق و لبخندی دلربا در کنار یارشان قدمهای بعدی را بر می داشتند ، برایم زندگی را معنا می کرد ند

امروز آمده ام تا فقط خوبیها ، شادیها ، وعشق را ببینم ، و شاید با این نگاه ، چشمانی به چشمانم خیره شود و دستی در دستانم گرم گیرد و شکوفه ای از لبخند بر لبانم بنشیند

به راه ادامه دادم ، اما از نگاهی خبری نبود ، گویی برای لحظه عاشقی دیر آمده بودم

نمی دانم چرا در اوج آن همه امید ، غم تنهایی و بی کسی ، سر زده پیدایش شد

همان حس لعنتی باز درونم رخنه کرد و نگاه جستجو گر دلم را ربود ، دیگر دست خودم نبود ، با دیدن دو عاشق ، دو یار ، با دستانی گره خورده در هم ، شادی را حس نمی کردم ، بلکه تنهایی خود را به یاد می آوردم

به خود گفتم ادامه بده ، تحمل کن ، شاید در انتهای راه چشمی در انتظارت باشد ، با این افکار خود را دلگرم کردم و گام بعدی را برداشتم و به راه ادامه دادم ، اما هیچ کس ، حتی نیم نگاهی به من نکرد

دلم می خواست فریاد بزنم : آهای مردم ، من هم عاشقی را بلدم ، من هم عشق ورزیدن را بلدم ، من هم می توانم عاشق باشم ، من هم ... ... ... منم

غرق در اندوه و لبریز ازشکایت پیش میرفتم که خود را در انتهای راه یافتم ، اما حتی در انتها چشمی در انتظارم نبود

باز مثل هر روز سرم را پایین انداختم و از همان راهی که با امید آمده بودم ، نا امید برگشتم

دیر شده بود و هوا تاریک ، باید به خانه برگردم چون کسی در انتظارم است ، آری تنهایی با وفایم ، در خانه منتظرمن نشسته است

در را باز کردم ، او را دیدم و آرام گفتم : ســــلام تــنــهــایــی



آخرین کلام او : گریه مکن


آخرین حرفی که به من زد این بود :

گریه مکن ، بعد از رفتن من عشق تازه ای پیدا کن و منرا فراموش کن

او رفت و من با خاطراتیکه بیانگر وابستگی و دلبستگی شدید دلم به او بود ، در جایگاه عاشقی ماندم

آری با دستانی کوتاه شده از لمس او ، با چشمانی سرخ شده از عشق او ، که هر دانه اشکش التماسی بود برای ماندن او ، در ناباوری رفتن او ماندم ، و او آرامتر از همیشه ، بیصدا رفت

او رفت ، مرا به خدا و بعد به روزگار سپرد و برایم دعا کرد که تنها نمانم ، هنگام خداحافظی وقتی اشک جمع شده در چشمان عاشقم را دید آرام گفت :

گریه مکن ، بعد از رفتن من عشق تازه ای پیدا کن و منرا فراموش کن

مگر می شود ، عشق ، احساس ، علاقه ، عاطفه ، و خاطره را فراموش کرد

مگر می شود ، از کنار شش سال خاطره ، که هر لحظه اش یادی خوش و حتی روزها ی فاصله اش خاطره ای شیرین بوده است به سادگی عبور کرد و بی تفاوت گذشت

نمی دانم ، شاید کسانی باشند که قدرت گذشتن از عشقشان و عزیزترین یارشان را داشته باشند ، بدون آنکه از یاد آوری خاطراتشان اندوهی در دل حس کنند ، اما من نتوانستم او و خاطره او را فراموش کنم

بعد از رفتن او ، یک سال و اندی طول کشید تا باور کنم او رفته است ، در این مدت خوشباورانه بر سجاده عشق می نشستم و با همان چشمان سرخی که عاجزانه شاهد رفتنش بود ، برای بازگشتش التماس می کردم

اما او برای همیشه رفته بود و من بعد از مزه طعم تــلخ تنهایی ، داغ عشقی که بر دلم مانده بود را حس می کردم و نبودن او را باور
و با آن حال پریشان و آشفته ای که دلم داشت به یاد آخرین کلام او افتادم :


گریه مکن ، بعد از رفتن من عشق تازه ای پیدا کن و منرا فراموش کن

با تمام عشقی که به او داشتم به فکر چاره افتادم تا دل درمانده ام را نجات دهم و حتی برای فراموشی او دل را به دلی دیگر بسپارم و با یاری تازه عشقی تازه بسازم

به خود ایمان داشتم ، به این که قدرت عشق ورزیدن دارم ، الفبای عاشقی را می دانم و نعمت عاشق شدن را دوست دارم

با امید به خدا و توکل به آفریننده عشق تصمیم به زندگی گرفتم ، زندگی عاشقانه

نا خود آگاه به جستجوی عشق پرداختم ، اما برایم سخت بود ، تجربه عشقی شش ساله نهادم را شکل داده بود و آغاز پیوندی دوباره ساده نبود

و در همان روزهایی که در اوج انزوای خویش غوطه ور بودم به یک نگاه گرم انس گرفتم و بی آنکه بدانم تمام احساس انباشته شده ام را به نگاه تازه ای که در زندگیم وارد شده بود نثار می کردم

گویی دریچه ای گشوده ازجنس عشق به روی خود می دیدم ، و شبها با رویای زیبایش آرامشی دروغین را حس می کردم ، و من چه مشتاقانه به دیدارش می رفتم ، برای خلق یک رویای عاشقانه

و یار تازه چه بی صبرانه در انتظارم بود و چه دوستانه به یادم ، و چه شادمانه همان نگاه گرمش را تقدیمم می کرد


روزها می گذشت ، و من عاشقتر می شدم . روزی حس کردم که در تضاد افشاء و اختـفـای راز دلم مانده ام ، و قلبم چه ساده دلانه مرا به اعتراف رازهستیم سوق می داد ، تا اینکه روزی از روزها برایش نامه ای نوشتم

نامه ای عاشقانه ، غرورم را زیر پا گذاشتم ، همه چیز را بر ملا کردم ، و تمام هستیم را با چسباندن کـلماتی ناتوان بر صفحه ای بی زبان نگاشتم و همراه با حسی ترس آلود اما عاشقانه به او تـقدیم کردم

و او نامه مرا که با دنیاها احساس نوشته بودم خواند ، اما چنان حیرتی کرد که من از نگاه به چشمان وهم زده اش ، شرم داشتم


نیازی به گفتن چیزی نبود ، من در نگاه خشمگین او ناگفته ها را خواندم و با غم آبرویی از دست رفته او را از دست دادم

به خانه بازگشتم و تا سیاهی شب بغض گلویم را نگاه داشتم ، حتی تصورش برایم دردناک بود ، که تا همین چند لحظه پیش کسی ترا قبول داشته باشد ، کسی ترا دوست داشته باشد ، اما بعد از ابراز صادقانه احساست همان کس ترا از اوج عزت به عمق خفت بیاندازد ، دردناک است ، درد ناک

شب شد و هنگام خواب ، بعد از سکوت دیگران به اتاق خویش رفتم ، بر روی تخت نشستم و به بغض گرفته ام اجازه باریدن دادم

چیزی برای گفتن نداشتم ، گرمی دانه های بی اختیار اشکهایم مرا به یاد خدا انداخت

یادم افتاد که سالهاست بر روی همین تخت غریبانه نشسته ام و خدا را صدا زده ام ، سالهاست که بر روی همین تخت از درد به خود می پیچم ولی چیزی برای گفتن ندارم ، و آن شب ، شبی دیگر برای نجوای دلم بود و تکرار غم همیشگی

هرچند خدای یکتایم همه چیز را می دانست ، اما برای سبکباری دل خویش قصه کهنه خود را از سر گرفتم و برای خدا دوباره خواندم و در داستان راز دلم بود که باز به یاد آخرین کلام او افتادم که گفت :

گریه مکن ، بعد از رفتن من عشق تازه ای پیدا کن و منرا فراموش کن



امــا مــن گــریــه کــردم

دلــبــنــدم
.
تــو بــه دنــبــال خــوشـیــهــایــت بــاش

بــه دنــبــال فــرامــوشــی

مــــن بـــه یـــادت مـــی مـــانــــم

امـا تـوهــرگــز گــریــه مـکـن

چــون مــن بــه جــای تــو نــیــز گــریــه خــواهـــم کـــرد

( مـازیـار )

کـنــار اســمــت نـشـسـتــم


زمین تن پوش سبز خود را بر تن کرده بود و جوانه های نشسته بر شاخسار درختان نشان از بهار می داد ، سال نو از راه رسیده بود و بهار بر دل هر زنده ای لبخند شادی نشانده بود

اما در قلب من هنوز خزان بود ، در بسترش برگهای زرد و نارنجی گسترده بود و آسمانش هنوز ابری بود

انگار بهار با قلب من قـهـر بود

لحظه تحویل سال به یادت بودم ، در آن هلهله شادی برایت شمع روشن کردم تا همیشه روشن بمانی و با یادت به بستر تنهایی خویش خزیدم و به امید دیدار فردا به خواب رفتم

طلوع سپیده آغاز گر فردا بود و یاد آور دیدار من با تو

برخاستم و همان پیراهن آبی عشق را که یاد بود دستان توست بر تن کردم ، گرچه کهنه شده ولی هنوز عزیزترین پیراهن من است ، و با اندک تبسمی لبخند از شوق دیدارت به راه افتادم


آری به رسم نوروز به دیدارت آمدم ، به پــارک

همان پارکی که تو شقایقهایش را دوست داشتی ، و به سراغ نیمکت خاطره رفتم ، نیمکتی که روزگاری با هم و در کنار هم بر روی تن مهربان چوبیش می نشستیم ، نشستم ، اما تنها

بی آنکه بخواهم نگاه چشمانم بر اسم نوشته شده بر تن نیمکت خاطره افتاد

آیا به یاد داری ، آن روز را که بر نیمکت نشستیم ، حرفها زدیم ، قصه ها گفتیم ، خندیدم ، و عاشقانه به چشمان هم نگریستیم ، و قول دادیم همیشه عــــا شـــــق بمانیم


آیا به یاد داری ، قبل از رفتن ، تو اسم منرا نوشتی و من اسم تو را

و من امروز در پارک به یاد قول عاشقانه مان کنار اسمت نشستم ، چشمانم برای تماشای بهار فقط نام تو را انتخاب کرد

کاش کنارم بودی ، تا می گفتم چقدر سخت است ... ... ...

چقدر سخت است ، بر روی نیمکت خاطره تنها نشستن و با عشق دیرین بر خاطرات شیرین گریستن

چقدر سخت است ، در بهار کنار اسم یار نشستن و در خزان قلب به خاطره او دلبستن

چقدر سخت است ، با پیراهن آبی عشق به دیدار یار رفتن و بر نام او بوسه زدن

و چـــقـــدر ســخــت اســــت عــــا شـــــق مــــا نـــــد ن

در دل از دیدار نامت خشنود بودم و مسرور از اینکه رسم نو روز را ادا کردم

گرچه نیستی ، گرچه از زندگیم رفته ای ، اما هنوز در قـلبمی ، و هنوز عزیزمی

و قبل از رفتن کنار اسمت نوشتم

ســـــــا ل نـــــــو مـــــبــــــا ر ک عــــز یـــــز م



به او بگوئید که من رفتــم



دلم می گیرد ، وقتی حکایت آمدن و رفتن خود را مرور می کنم

از اینکه چه عاشقانه آمدم ، و چه عاشقانه پا در دنیای تو نهادم

آری دلم می گیرد ، وقتی شور و شوق آمدنم را مرور میکنم

و با شورش اشکهایم از آن عبور می کنم

من که آرزوها داشتم ، و با دلی سرشار از عشق تو آمده بودم

آمده بودم ، تا دانه های عشق را بر بستر دلت بسپارم

آمده بودم ، تا عاشقانه سر بر بالین دلت بگذارم

ساده بگویم ، آمده بودم در کنارت بمانم

آری آمده بودم برای مـانـدن

در هیاهوی نیاز بودم ، که آمدم

آمدم ، تا با ناز ، عشق ترا آغاز کنم

در دلت غوغا کنم ، مهر خویش را در دلت برپا کنم

آمدم ، با فریبایی ، برای دلربایی

در آن باغ طلایی ، نازها کردم ، با عشوه راز دلم را باز کردم و سرانجام

سرانجام ، عشق دلم را با تو آشنا کردم

و تو ، راز دلم را گـشوده دیدی ، عشق دلم را پسندیده گـفتی

مرا با خود یکتا کردی ، در عشق خود همتا کردی

آری ، مرا دیوانه وار عاشق و شیدا کردی

و هنگام رقص لاله ها ، زیر نور ستاره ها ، پنهانی در گوشم گفتی :

که دوستـم داری ، و به من دل دادی

اما چه شد ؟

چه شد ، که آن یار یکتا را ، آن عاشق شیدا را ، بی همتا رها کردی ؟

چه شد ؟

آن همه ناز دلم ، همراه با راز دلم ، بی اثر شد در ساز دلت

گویا دیگری آمد ، غریب و بی نشان آمد

و تو به خواب غریبه رفـتی ، غرق رویای همان دیگری گـشتی

که من بار سفـر بستـم

و من به کبوترها گـفتم : به او بگوئید که من رفتــم



مــــن ایـنـجــــایـم



من اینجایم ، با دانه های اشک ، به یادت ، تنهایم

من اینجایم ، تاریکی شب ، تنها یارم

من اینجایم ، با هق هق گریه هایم ، اما بیصدایم

عاشقـم ، اما بی تو تنهایم

من اینجایم ، با دعاهایم ، گویا در انتظارم

می دانم ، تو آنجایی ، در کنار یاری

و در تاریکی شب ، در بستر همان یاری

خنده دلت ، لبخند یارت ، یعنی همان عشق شیرینت

و من ، هنوز اینجایم

اما گویا چه بیهوده خوشخیالم




بـگـــذار بــرود


بگذار برود ، وقتی دلی دیگر را دوست دارد


وقتی نگاه و چشم دیگری را می خواهد

بگذار برود آزاد و رهـا باشد ، رهـا از دست تو ، رهـا از عشق تو

و رهـا از قـلب عاشق تو

بگذار برود عاشقی کند ، با هر که دلش می خواهد


عشق را مشق دلش کند

بگذار برود خنده کند ، خوشی کند ، با عشقش عاشقانه ها را زندگی کند

آری بگذار برود

تو نیز آزاد باش ، آزاد از عشق بی خریدار باش

عشقت را حراج مکن ، قلبت را خانه این و آن مکن

اگر او رفته است ، تو نرو ، قلبت را از عشق او خالی مکن

تو بمان ، تا به عشق او وفا کنی ، و عاشقانه ، جفای او را با وفا ، ادا کنی

بگذار برود ، شاید روزی باز آید

و آنگاه ، عشق و وفای تو را باز یابد



۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه



راز کهنـــــه



به ساعت نگاهی انداخت ، چیزی به طلوع سپیده نمانده بود خود را برای

خوابی خیالی آماده می کرد . اما ناخواسته به سمت پنجره رفت و نیـم

نگاهی به آسمان انداخت

گویا دلـش برای خدا تنگ شده بود

وقتی نگاهش به خدا افتاد ، بغض ، گلویش را فشرد ، آن شب هم قید


خواب را زد ، پرده را کنار کشید ، صندلیش را رو به پنجره گذاشت

و به دیدار خدا نشست

چشمان داغدارش را به آسمان سیاهی که درونش خدا موج می زد خیره


کرد ، اما در دل ، التماسهای کهنــه اش را زمزمه کرد

نمی دانست از کجا آغاز کند ، از زخم نقش بسته روی سینه اش ، یا از

راز کهنـــــــه ریشه کرده در روحش

وقتی به راز کهنـــــه رسید ، بغض دیرین ، باریدن گرفت

با نگاه ملتمس خـدا را نشانه گـرفـت

با صدایی بیصدا ، بی اختیار گفت :

خدا جون یادت هست ، سر سجاده سجده ها کردم ، التماس و تمنا کردم

راز کهنــــــه خویش را ، با راز و نیاز تو ، همساز کردم

خدا جون یادت هست ، نذرها کردم


حاجت خود را از درگاه الهیت تقاضا کردم

لحظه ای به خدا نگاهی کرد ، خدا همچنان ساکت و آرام بود

آرامتر از آرام

آن شب ، من بودم ، خدا بود ، و راز کهنـــــــه من

صدایی شنید که گفت : خدا هم دارد گریه میکند ، اما بیصدا