۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه


مثـــل روزای بچگــــی


توی عالم بچگی یه چیزایی خیلی قشنگه ، مثل همون قولهایی که بچه ها به هم میدن ، دستاشونو میزارن توی دست هم و به هم قول میدن تا آخر عمر با هم باشن ، و اونقدر بچگانه اما آنقدر صادقانه تو همون عالم بچگی خیال می کنن که به قولشون وفا می کنن

اما حالا ما بزرگ شدیم ، خیلی بزرگ ، اونقدر بزرگ که فهمیدیم توی عالم آدم بزرگا ، دوستی چه محبتی هستش اما عالم آدم بزرگا چقدر با عالم بچه ها فرق می کنه ، چقدر بزرگ شدنهای ما باعث میشه دوستیهای بچگی فقط یه آرزو باشه توی دلای بزرگ شده ما ، دلایی که محتاج همون دوستیهای بچگی با همون قولهای بچگانه هستش ، ولی چون بزرگ شدن انگار خالی از حس دوستی واقعی شدن ، و بهانه میاریم که ما دیگه بزرگ شدیم ، باسه خودمون زندگی داریم ، مشکل داریم و هزار و یک بهونه بزرگانه دیگه که فقط آدم بزرگا از این بهونه ها میارن

اما من هنوزم کوچیکم ، یا بهتر بگم دلم میخواد کوچیک بشم ، دلم میخواد هنوزم همون خوشخیالیهای بچگی رو داشته باشم ، دلم میخواد یه باره دیگه بچه بشم و این بار تا آخره عمرم بچه بمونم

تا مثل روزای بچگی ازت بخوام ، دستاتو بزاری توی دستام ، تا من به تو قول بدم ، و تو به من قول بدی ، حداقل از این به بعد تا آخر عمر با هم باشیم

حتی اگه تو مثل آدم بزرگا زندگی خودتو داری ، منم تو عالم آدم بزرگا زندگی خودمو دارم ، اما تو همین عالم آدم بزرگا ، ما دو تا بچه باشیم ، و مثل بچه ها ، بچگانه اما صادقانه بهم قول بدیم که با هم بمانیم ، و مثل بچه ها قـسم بخوریم که به قولمون وفا می کنیم ، تا زندگی آدم بزرگانمونو با قول بچگانمون شیرین کنیم

عزیزکم ، من دستامو به سویت دراز کردم ، تو هم اگه باسه روزای بچگی دلت تنگ شده ، تو هم اگه باسه قولهای بچگی دلت یه ذره شده ، دستامو بگیر و قول بده از حالا به بعد با هم باشیم
..

هیچ نظری موجود نیست: