۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه
بـاز امشــب گـریــه کــردم
باز امشب گریه کردم ، مثل همان شبهای تنهایی ، ناله ها کردم ، و از خدا شکوه ها کردم ، امشب هم گریه کردم ، نه بخاطر اینکه کنارم نیستی ، یا اینکه مهمانم نیستی
بخاطر تنهایی دلـم ، که مقصرش تو نیستی
چه فرقی می کرد مونس دلـم تو باشی یا دیگری ، اما انگار حقیقت می خواهد که دلـم مونس و یاری نداشته باشد
آری ، امشب برای این حقیقت گریه کردم
همانگونه که حقیقت تو آن یار زیبا رخ است ، که مونس دل و جانت باشد
حقیقت من ، تنهایی است
گریه کردم ، زیرا کسی نمی تواند بر صفحه سیاه تنهایی دلـم رنگ سرخ عشق بزند
گریه کردم ، وقتی می دانم که تو هم نمی توانی
امشب هم مثل شبهای تکراری ، وقتی این حقیقت را در دلـم حس کردم که کسی نمی تواند تنهایی دلـم را محو کند ، کسی نمی تواند رویای عشق را در دلـم جاویدان کند ، آرام ، بیصدا ، و تنهای تنها
بر تنهایی دلـم گریه کردم
نمی دانستم آیا باید میان بغض گرفته ام ، میان نجوای لـرزان صدایم ، تو را ، نامت را صدا می زدم یا نه ؟ د
زیرا حقیقت این است که تو هم نمی توانی نه اینکه نمی خواهی
و من از دست حقیقت ، امشب گریه کردم
اما ته دلـم آرزو کردم کاش تو هـم حقیقت من بودی
.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر