۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه
تـنـهــــا مـانـــــدم
گذشت ، زیر باران ترا زمزمه کردن ، ترانه شدن و در هوای نگاهت لحظه ای مهمان شدن
گذشت ، با تو هـم قـدم بودن ، با عطر یادت خاطره شدن
مثل شقایق ها سرخ بودن و با لبخند تو خنده شدن
گذشت برای تو مازیار بودن
از سادگی دل بود ، در آغـوش تو قصیده شدن
فرجام عشق سرکش بود ، بی انتهایی جدایی
و اینک سوختن و ساختن
می دانم ، نه آرزویی ، نه امیدی ، حتی بقـدر تار مـویی ، نمانده برای بودن
دیگر حتی یک شاخه گل رنگی ندارد ، دستانم برای بودن یاری ندارد
و این جــدایـی چــاره ای ندارد
آری تـنــها مانـدم با تمام حس و علاقه ، اما دیگر نه بهانه ، نه گریه ، معنا ندارد
در آرزوی وصال بودم ، ولی فـراق تـقدیر بود
دلبسته وجودت و اکنون دلخسته
نفهمیدم ، چگونه یک رسوایی نا امیدانه ، همراه یک حادثه عاشقانه
دیواری کشید بین ما تا همیشه
آری ، تــو رفـتی ، من نیز می روم
اما چگونه ؟
اما تو هنوز برایم عزیزی ، مثل قـدیـمی
تو همان آشنایی ، مهربانی ، و برای من فرارتر از یک دوست ، جـاویدانی
تو هـمــان عـشـق مـنــی
.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر