۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه
راز کهنـــــه
به ساعت نگاهی انداخت ، چیزی به طلوع سپیده نمانده بود خود را برای
خوابی خیالی آماده می کرد . اما ناخواسته به سمت پنجره رفت و نیـم
نگاهی به آسمان انداخت
گویا دلـش برای خدا تنگ شده بود
وقتی نگاهش به خدا افتاد ، بغض ، گلویش را فشرد ، آن شب هم قید
خواب را زد ، پرده را کنار کشید ، صندلیش را رو به پنجره گذاشت
و به دیدار خدا نشست
چشمان داغدارش را به آسمان سیاهی که درونش خدا موج می زد خیره
کرد ، اما در دل ، التماسهای کهنــه اش را زمزمه کرد
نمی دانست از کجا آغاز کند ، از زخم نقش بسته روی سینه اش ، یا از
راز کهنـــــــه ریشه کرده در روحش
وقتی به راز کهنـــــه رسید ، بغض دیرین ، باریدن گرفت
با نگاه ملتمس خـدا را نشانه گـرفـت
با صدایی بیصدا ، بی اختیار گفت :
خدا جون یادت هست ، سر سجاده سجده ها کردم ، التماس و تمنا کردم
راز کهنــــــه خویش را ، با راز و نیاز تو ، همساز کردم
خدا جون یادت هست ، نذرها کردم
حاجت خود را از درگاه الهیت تقاضا کردم
لحظه ای به خدا نگاهی کرد ، خدا همچنان ساکت و آرام بود
آرامتر از آرام
آن شب ، من بودم ، خدا بود ، و راز کهنـــــــه من
صدایی شنید که گفت : خدا هم دارد گریه میکند ، اما بیصدا
اشتراک در:
پستها (Atom)