۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه


از او نگــــــو


مرا عذاب نده ، با نام او جزا نده

مرا از او جدا کن ، مرا با خود تنها کن

اما ، مرا بخاطر او رها مکن

مرا با احساس خود هم آوا کن ، مرا در احساس خود رها کن

با من از عشق بگو ، از عشق بین ما بگو

تو از من بگو ، من از تو بگم

تو از خاطرات کهنه بگو ، من از راز کهنه بگم

از عصرهای مستی و دیدار ، از خواب تن عشق بگو

اما از او هیچ نگو

با من نیز یکی باش ، به فکر فرق بین من و او نباش

تا من بتوانم باشم

مثل یک راز ، و تو مثل یک همراز

با من از اینها بگو

اما از او هیچ نگو

از او نگو

.

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه


مهــــرِ نـا مهــــربـــان





نمی دونم من عوض شدم ، تو عوض شدی ، یا احساس بین ما عوض شده

از تو چیزی نمی دونم ، تو رو اونروزها می شناختم ، اما اینروزها نمی دونم کی هستی ، اما من هنوزم همون احساس رو دارم ، و این نوشته ها ، این کلمات که با تمام روحم به یگدیگر می چسبانم تا حرف دلم را به تو بگویم ، نشان می دهد هنوز همان مازیار هستم ، که برایت شعر می گفتم

گمان کردم بعد از سالها دوری ، لحظه های آشنایی تکرار می شود ، و باز رنگ دوستی رنگ عشق می شود

اما ، نمی پنداشتم ، این جدایی چند ساله همه چیز را تغییر داده است ، وقتی روز تولدم تنهایم می گذاری ، وقتی روز تولدت نمی توانم کنارت باشم ، از مهر ، از ماه تولدمان دلگیر می شوم

آنروزها ماه مهر چه مهربان بود ، اما اینروزها چه نامهربان

آنروزها ، تولـدها ، چه زیبا بود ، همراه با عشق و شمع بود ، دستانی کادو به دست بود ، قلبی محتاج حضور یکدیگر بود ، اما حالا ، چه ساده تولـد را به یکدیگر تبریک می گوئیم ، انگار فقط رفع تکلیف می کنیم که به یاد هم آوریم : هنوزم روز تولدت به یادم هست


اما من ، این روزها هنوزم می خواهم مثل آنروزها تولــدت را تبریک گویم ، با دستانی پر ، قلبی عاشق

اما تو ، این روزها می خواهی از کنار این روز ساده و بی رنگ بگذریم ، گویا دیگر از دستان من هدیه گرفتن را دوست نداری ، یا که از گرفتن هدیه من می هراسی تا دیگری را برنجانی

می بینی ، چه اوضاعی شده ، یکی مثل من چون نمی تواند هدیه تولدت را بدهد دلش می رنجد ، یکی مثل تو برای اینکه دل دیگری را نرنجاند از هدیه من می گذرد

اولین سوم مهر ، بعد از سه سال دوری باز برایت هدیه گرفتم ، باز برایت با عشق و اشک تزئینش کردم ، اما ده روز بعد توانستم هدیه ات را به دستانت بسپارم ، چون روز تولدت نمی توانستم به خانه ات بیایم ، و تو ده روز بعد آمدی حتی از بردن کاغذ کادویی که عاشقانه با روبان حریر قهوه ای برایت تزئینش کرده بودم حذر کردی ، تا از چشمان دیگری عشق مرا دور کنی

دلم شکست ، دلی که سالها روز تولدت کنارت بود ، همه چیزش را ، غرورش را به پایت ریخته بود ، حالا اینگونه طرد می شود ، روز بیستم مهر فرا رسید ، حتی بیستم مهر هم با مهر های همیشه فرق کرده بود ، فقط یک اس ام اس یادآور روز تولدم شده بود ، من از تو هدیه نمی خواستم اما حضورت را نیاز داشتم

بعد از اولین سوم ، و اولین بیستم مهر که بعد از آشتی باهم داشتیم ، این را فهمیدم که دیگر ماه مهر همان ماه مهر همیشه نیست ، فهمیدم که تو یه جورایی به من فهماندی که دیگر روزهای تولدت کاری نکنم ، هدیه ای نگیرم ، و حتی منتظرت نباشم

و من دیگر کاری از دستان دل عاشقم بر نمی آید ، وقتی تو دیگر حضورم را حداقل در روز تولدت و حضورت را در روز تولدم نمی خواهی ، باشه فقط با یک اس ام اس رفع تکلیف می کنم تا نه دل تو را برنجانم ، نه دل همان دیگری را که تو بخاطر نرنجیدنش دل مرا می رنجانی

آه ، یادش بخیر ، آنروزها وقتی روز تولدت کنارت بودم ، از فردایش یک سال با چه احساس و شوقی در انتظار روز تولدت سال بعدت می بودم تا باز کنارت باشم ، شمع روشن کنم ، کاغذ کادو و روبان و ..... برایم تهیه کنم تا عاشقانه و صمیمانه بهت بگویم : تولدت مبارک

اما حالا نمی دانی با چه حالی دارم این جمله ها را می نویسم ، اما بازم صادقانه و صمیمانه می نویسم تا بهت بگویم :میدانم چرا دیگر نمی خواهی ماه مهر مثل ماه های مهر های گذشته باشد

باشه عزیزم ، تو ماه مهر را کنار همان دیگری باش و به دل بیچاره من فکر نکن

چون ماه مهر دیگر با من نامهربان شده