۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه
به او بگوئید که من رفتــم
دلم می گیرد ، وقتی حکایت آمدن و رفتن خود را مرور می کنم
از اینکه چه عاشقانه آمدم ، و چه عاشقانه پا در دنیای تو نهادم
آری دلم می گیرد ، وقتی شور و شوق آمدنم را مرور میکنم
و با شورش اشکهایم از آن عبور می کنم
من که آرزوها داشتم ، و با دلی سرشار از عشق تو آمده بودم
آمده بودم ، تا دانه های عشق را بر بستر دلت بسپارم
آمده بودم ، تا عاشقانه سر بر بالین دلت بگذارم
ساده بگویم ، آمده بودم در کنارت بمانم
آری آمده بودم برای مـانـدن
در هیاهوی نیاز بودم ، که آمدم
آمدم ، تا با ناز ، عشق ترا آغاز کنم
در دلت غوغا کنم ، مهر خویش را در دلت برپا کنم
آمدم ، با فریبایی ، برای دلربایی
در آن باغ طلایی ، نازها کردم ، با عشوه راز دلم را باز کردم و سرانجام
سرانجام ، عشق دلم را با تو آشنا کردم
و تو ، راز دلم را گـشوده دیدی ، عشق دلم را پسندیده گـفتی
مرا با خود یکتا کردی ، در عشق خود همتا کردی
آری ، مرا دیوانه وار عاشق و شیدا کردی
و هنگام رقص لاله ها ، زیر نور ستاره ها ، پنهانی در گوشم گفتی :
که دوستـم داری ، و به من دل دادی
اما چه شد ؟
چه شد ، که آن یار یکتا را ، آن عاشق شیدا را ، بی همتا رها کردی ؟
چه شد ؟
آن همه ناز دلم ، همراه با راز دلم ، بی اثر شد در ساز دلت
گویا دیگری آمد ، غریب و بی نشان آمد
و تو به خواب غریبه رفـتی ، غرق رویای همان دیگری گـشتی
که من بار سفـر بستـم
و من به کبوترها گـفتم : به او بگوئید که من رفتــم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر