۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه


بـا تـو هـســتم


با تو هستم ، با تویی که هنوزم شبها قبل از خواب با یادت می خوابم ، تا شاید خوابت را ببینم ، با تو هستم ، که هنوزم صبحها وقتی از خواب بیدار می شوم به یادت می افتم

آری ، هنوزم بعضی شبها که یادت می کنم ، همان ساعت یادگاری را که به دستانم سپردی ، بغل می کنم ، می بوسم ، و بر روی بالشم می گذارم و عاشقانه نگاهش می کنم ، کمی اشک می ریزم ، و با حسرت صدایت می کنم

مغازه یادت هست ؟ همان بالکنی که یک مخروبه بود ، اما من به عشق تو یک اتاق رویائیش کردم

اگر بدانی بعد از تو چقدر درهمان مخروبه رویایی که با خاطره تو معنی گرفته بود تنها نشستم ، هوار کشیدم ، داد زدم ، بلند بلند اسمت را فریاد زدم

اگر بدانی چه شبهایی جلوی در خانه ات مثل دیوانه ها ایستادم ، زیر بارون ، زیر برف ، با دلی پر از خون ، و از همان بیرون خانه خاطرات می گفتم : آن تابلو را روی آن دیوار زدیم ، آن یکی را روی آن یکی دیوار ، میزت را در آن گوشه دنج گذاشتیم ، رویش همان شمعدان طلایی را ، مبلها را آنجا چیدیم و ... ... ... آری ، تک تک جزعیات خانه ات را مجسم می کردم در حالیکه بیرون از خانه عاجزانه اشک می ریختم و به دیوارهای خانه ات چشم می دوختم

یاد زیتون و سفره حصیر ، و آغوشی با دل سیر می افتادم ، و در دلم فریاد می زدم که کجایی ؟

ایمان دارم صاحب آن خانه مرا دوست داشت ، شاید عاشقم نبود اما خیلی دوستم داشت ، اما من عاشقش بودم ، و مشکل همینجا بود که او فقط دوستم داشت ولی من عاشقش بودم

و حالا آن خانه ، برایم شده زیارتگاه ، اما کسی توش نیست که حاجتم را بدهد ، کاش صاحب آن خانه هم عاشقم بود و یا منم فقط دوستش داشتم ، وگرنه اینقدر ازش دور نمی شدم

با تو هستم ، با تو که هنوزم به یادت می نویسم ، از پیراهن آبی عشق ، و از عشقی که در قلبم امانت گذاشتی اما نتوانستی پسش بگیری

آری با تو هستم ، با تو که هنوزم عاشقش هستم

هیچ نظری موجود نیست: