۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

.
انـتـــــظار پـــایـــان


اگر یک روز آمدی اما مرا ندیدی ، تعجب مکن ، اگر یک روز آمدی و اتاق کوچک تنهایی هایم را خالی دیدی ، تعجب مکن ، خیلی صبوری کردم ، خیلی دعا کردم ، اما حالا بعد از آن همه صبر و سراب امید ، بعد از آن همه فریب و نیرنگ شکیب ، خسته هستم ، بیشتر از آنی که فکر کنی خسته هستم

خسته از امید ، خسته از انتظار ، خسته از آرزو ، حتی خسته از اشک

اگر آنروز آمدی ، بنشین همان جایی که با من نشستی ، از گذشته ها گفتی ، برای آینده ها نوشیدی ، اما هرگز تعجب مکن که مرا در آینده ندیدی ، آینده برای من یعنی تکرار بی تو ، و من یعنی همان خسته از حضور بی تو

دلت می خواهد بدانی همین الان چه حالی دارم ؟

روی تختم نشسته ام ، ساعت 3:58 نیمه شب که نه بامداد است ، آری بیدارم و تنها به یک چیز فکر می کنم

بــه تـــو

به تو که الان کجایی ؟ روی کدام تخت خوابیدی ؟ کنار چه کسی آرام خزیدی و آرام گرفتی ؟

آری بیدارم ، و وقتی تفکراتم به اینجا می رسد ، قطره اشکی بی جان گونه هایم را خیس می کند ، و من از این قطره های اشک خسته شدم

از شبهای تنهایی ، از خودم ، از خدا ، از دنیا خسته شدم

مدتهاست که روزها را شب می کنم ، شب ها را با حسرت و آه صبح می کنم ، و مدتهاست که در انتظار پایانم

اگر یک روز آمدی اما مرا ندیدی تعجب مکن

زیـرا

من ، مدتهاست که در انتظار پایانم
.

هیچ نظری موجود نیست: