۱۳۸۸ تیر ۱۶, سهشنبه
آنــــروز چـــه روزی بـــود
نمی دانم آن روز ، چه روزی بود
که من پرواز کنان به سویت بال گشودم و به شوق افسانه دیدارت با کبوترهای کوچه همراه شدم
از آسمان گذشتم ، به دنبال تابش خورشید گشتم ، از دشت دوستی نرگسهای زرد عشق چیدم ، و به دنبال کبوترهای عاشق به سوی آشیانه ات شتافتم
اما آنروز ، خورشید از شرمش پنهان شده بود ، و آسمان با غرش بی امان ، گریان بود
نمی دانم آنروز ، چه روزی بود
که حتی ، نرگسهای زرد عشق ، بی رنگ شده بودند ، و غنچه های دوستی نشکفته ، پژمرده بودند
انگار ، آسمان ، خورشید ، کبوتران ، نرگس زرد و همه می دانستند ، آنروز چه روزی بود
و من ، بی قرار و نگران ، با شوق و ذوقی نهان ، به دیدارت آمدم
اما آنروز ، چشمان مهربان تو نیز ، نا مهربان شده بودند
گویا ، تو هم می دانستی ، آنروز چه روزی بود
و من ، که با رویای بوسه های عشق به دیدارت آمده بودم ، با نگاه مات و غریبانه تو ، در خود شکستم
همه چیز را فهمـیدم
آنـروز ، روز وداع بـود
روز مرگ عشق ، مرگ افسانه دیدار بود
آنروز ، بوسه بر لب یار حرام بود ، و لمس تن عشق گناه بود
آنروز ، روز وداع من با یار بود
و من آنروز ، عاشقانه ، اما عاجزانه شاهد رفتنت با دیگری بودم
آنروز مرگ دلـم را باور کردم
آری ، مرگ غیر از این
مرگ غیر از این ، که در حضور چشمانت سهم دلت را ببرند
مرگ غیر از این ، که دانه دانه اشکهایت را ببینند ، اما با هم به آشیانه بروند
مرگ غیر از این ، که ضجه های عاشقی را بشنوند ، اما بر تو بخندند
مرگ غیر از این
که در روز وداع ، تنهایت بگذراند و بروند
آری ، آنروز ، روز وداع بود
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر