۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه


تقــدیـم بـه از دسـت رفتــه ام
.
خــدانـگهـــدار
.

می ترسیدم ، از حادثه ، از تولد نگاه تازه
.
از گرمای عشق نو ، از تپش قلبت برای یار تازه

می ترسیدم کیمیا شوی ، برای یارت همخانه شوی
.
و برای من ویرانه ، حتی با خاطراتم بیگانه

می دانم داری می روی
.
چه آرام با تیشه غم جدایی ، شعر رفتن می نوازی

بی آنکه بدانی چقدر دلم را می آزاری

آری می دانم داری می روی ، نور می شوی ، و دیگر دیده نمی شوی

و من تو را روزی خواهم دید اما با دیگری

آنروز من می مانم و بغض های مانده در نفس
.
من می مانم و آرزوهای مانده در قفس

خسته ام ، از پیوستن و بعد گسستن

بعد از تو ، من در التهاب دیدار ، مانده زیر آوار انتظار
.
دیگر حقی ندارم به جزء درد عشق مانده به یادگار

بعد از تو می روم همراه تن لطیف برگها تا بجویم آن خواهش نهان را

می روم به دنبال جا پای قدمهایت
.
شاید حس کنم واژه های مرده دوستی

و خلوت عصرهای دیدار را

بعد از تو چه فرقی می کند ، بهار باشد یا خزان

بعد از تـو ، خـاطره یـعنی دیــدار

بغـض یـعنی انتــظار
.
و سرانجام اشـــــــــــک یعنــــــــــی

خــدانـگهــــدار

هیچ نظری موجود نیست: