۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه


درتنـهایـی آمـوختـــــم


تا چندی پیش از تداعی گذشته غمگین می شدم و از یادآوری او ملول می گشتــم ، برای دلداری خویش به خود می گفتم از این عشق بگذرم ، نامــش و یادش را به فراموشی بسپارم

اما چنان در روحم رخنه کرده است و چنان وجودم را تسخیر نموده که جدا کردنــش مانند جدا کردن جان از کالبدم است . روزها و شبهای زیادی با یادش زندگی کردم و در آن روز ها و شبها تلخی غمش را با دل سوخته ام می چشیدم و شور عشـقش را بیش از گذشته در دل حس می کردم . روزها گذشت ، هفته از راه رسید ، هفتــه ها گذشت ، ماه از راه رسید ، ماه ها گذشت و به سال رسید ، و اینک سالها به دنبال هم می آیند و من هنوز در داغ اویم

ولی در همان دوران غم و دوری ، حقایقی را آموختم که نهفته در غم او بود ، آری چیزهای زیادی آموختم ، خود را شناختم ، او را شناختم ، و تــقدیر را باور کـــردم . یاد گرفتم نه او را مقصر بدانم و نه خود را سرزنش کنم و نه از سرنوشت شـــکوه کنم


مهربانی را آموختم ، عشق ورزیدن را آموختم ، گرچه با احساس آشنا بودم ، ولی احساسی خدایی را شناختم

آموختم او را آزاد بگذارم ، او را با تمام خواسته هایش ، با تمام علایق و دلبستگی هایش تنها بگذارم تا قدر ی نفس بکشد و آنگونه که می خواهد زندگی کند
آزاد و رها از خواسته های من


آموختم که قلب دارد ، قلبش مانند تمام قلبهای دیگر می تپد ، آموختم که برای تپش قلبش دعا کنم تا برای هر که می خواهد بتپد

و اینکه آموختم او مال خودش است ، نه مال من

آری در دل همان شبهای سیاه که تنهایی را لمس می کردم و آرام و بیصدا نامش را فریاد می زدم در یافتم که به اشتباه و ناخواسته خود را مالک او می دانستم در حالی که اینک خود را فقط عاشق او می دانم

و حالا باز در دل سیاهی شبها عشق او را در خود می پرورانم و از اینکه عاشــــق اویم به خود می بالم . گرچه هم اکنون حضور ندارد ، اما در مقام عاشقی با تـــــمام احساس خدائیم برایش نماز عشق می خوانم و در نیایشم برایش عشق مـــــــی طلبم

تا پیوسته عاشق بماند و از برکت عشق لبریزباشد ، و در پناه عشق هر کســـــی که می خواهد عاشقی را معنا کند

و من با یادش دلشادم ، و به عشقش عاشق و هیچگاه از این

عــــــــشــــــــــق نمــــــــــــــــی گـــــــــــــــــذرم
.

هیچ نظری موجود نیست: