۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه
نمی دانــم چه کنــم تا بمانــی ؟
برای بودنت ، برای داشتنت هر کاری کردم ، صادقانه از احساسم گفتم ، از آرزوهایم ، از قلبم و از همه دارو ندارم
اما نتوانستم کاری کنم تا بمانی
باور کن ، هنوزم دلم می خواهد کاری کنم ، قصه ای بگویم ، افسانه ای تازه بسرایم تا بمانی
اما نمی دانم چه کنم تا بمانی ؟
دلم می خواهد حکایتی عاشقانه بخوانم ، مستانه ترانه ای دلنشین در گوشت نجوا کنم ، تا بر دیواره های قلبت مهر دلم را نقاشی کنم ، عشق دیرینه ام را باری دیگر زمزمه کنم تا بمانی
دلم می خواهد اینبار حرفهایم را ، عشق سوزان دلم را ، حس نیاز بودنت را باور کنی
همه چیز را گفته ام ، دیگر شعر جدیدی برای گفتن ندارم ، و تو همه را شنیده ای
تو از احساس دلم آگاهی ، از آرزوی دلم باخبری ، همه چیزم را می دانی ، کاش این را هم بدانی که چه کنم تا بمانی
آری ، کاش این را هم بدانی تا چه کنم بمانی
زیرا من نمی دانم چه کنم تا بمانی ؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر