۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه


خـــــــانــه تــــــــو


یاد روزهایی می افتم که در خانه تو زندگی می کردم ، در خانه تو خدا را ، عشق را ، و تو را تجربه می کردم . یاد روزهایی که لحظه لحظه اش برایم بهشت بود ، و حضورم در خانه تو نشانی از مهر خدا بود

آن روزها ، در خانه تو احساس آرامش می کردم ، یادت هست که بارها گفتم : در خانه تو بیشتر از خانه خودمان آرامترم ، راحتترم

آخر آن روزها درخانه تو فقط تو بودی و من

اما امروز ..............


امروز سالهاست که من رنگ خانه تو را ندیده ام ، سالهاست که من طعم چای و قهوه ات را نچشیدم ، و سالهاست که با عطر بوی تنت بیگانه ام

امروز حتی جرأت دیدن خانه تو را ندارم

چون می دانم ، می دانم که دیگری به جای من در خانه تو حضور دارد ، دیگری کنارت می نشیند و زیر نور کمرنگ شمع ها ، چای و قهوه عاشقانه اش می نوشد ، و در کنار تو تمام احساسات من را ، احساس می کند

آری ، من امروز حتی جرأت دیدن خانه تو را ندارم ، زیرا جرأت دیدار دیگری را ندارم

خانه ای که روزگاری ماوأی آرامش روح خسته ام بود ، امروز سرای دردم گشته ، برایم ویرانه ای غریب گشته

آرزو داشتم در خانه تو ، در کنار تو پـیـر می شدم ، لحظه لحظه عمر را با تو همسفر می شدم ، آرزو داشتم در بستر تو ، با تو همـراز می شدم و فقط با مرگ از تو جـدا می شدم

اما دیگری در خانه تو ، آرزوهایم را بر باد داد ، در همین روزهای جوانی من را به مرگ داد ، پیـرم کرد ، تنهایی را نصیبم کرد ، روزگارم را در غم حضورت به آه تبدیل کرد

و اما خانه من

خانه من ، این روزها سالهاست که چراغهایش خاموشند ، سالهاست که زنگ درش در آرزوی لمس انگشتان تو اند ، سالهاست که در و دیوار خانه ام در انتظار دیدار رخسار تو اند ، و سالهاست که در حسرت گشودن آغوش گرم تو اند

خانه من ، با یادگاری هایت مزین شده ، و حضورت در ماندگارهایت برایش مجسم شده

خانه من این روزها بیشتر شبیه قبرستان شده ، قبرستان خاطرات و آرزوهایم شده ، و من این روزها زیر نور کمرنگ همان شمع ها ، چای و قهوه ام را می نوشم اما ، تنهای تنها
.

هیچ نظری موجود نیست: