۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه


ســـلام تنهایـی


امروز حس خوبی داشتم ، انگار در کنار تمام تنهائیهایم ، امیدی کوچک برای رهایی از بی کسی درونم موج می زد

با دلی شوق زده به خیابان آمدم ، و از دیدن شور و شعـفی که بین مردم بود به وجـد آمدم ، گویی زنده بودن را حس می کردم ، هرچه جلوتر می رفتم توجهم بیشتر می شد

مردمی که دست در دست هم گذاشته بودند و با چشمانی عاشق و لبخندی دلربا در کنار یارشان قدمهای بعدی را بر می داشتند ، برایم زندگی را معنا می کرد ند

امروز آمده ام تا فقط خوبیها ، شادیها ، وعشق را ببینم ، و شاید با این نگاه ، چشمانی به چشمانم خیره شود و دستی در دستانم گرم گیرد و شکوفه ای از لبخند بر لبانم بنشیند

به راه ادامه دادم ، اما از نگاهی خبری نبود ، گویی برای لحظه عاشقی دیر آمده بودم

نمی دانم چرا در اوج آن همه امید ، غم تنهایی و بی کسی ، سر زده پیدایش شد

همان حس لعنتی باز درونم رخنه کرد و نگاه جستجو گر دلم را ربود ، دیگر دست خودم نبود ، با دیدن دو عاشق ، دو یار ، با دستانی گره خورده در هم ، شادی را حس نمی کردم ، بلکه تنهایی خود را به یاد می آوردم

به خود گفتم ادامه بده ، تحمل کن ، شاید در انتهای راه چشمی در انتظارت باشد ، با این افکار خود را دلگرم کردم و گام بعدی را برداشتم و به راه ادامه دادم ، اما هیچ کس ، حتی نیم نگاهی به من نکرد

دلم می خواست فریاد بزنم : آهای مردم ، من هم عاشقی را بلدم ، من هم عشق ورزیدن را بلدم ، من هم می توانم عاشق باشم ، من هم ... ... ... منم

غرق در اندوه و لبریز ازشکایت پیش میرفتم که خود را در انتهای راه یافتم ، اما حتی در انتها چشمی در انتظارم نبود

باز مثل هر روز سرم را پایین انداختم و از همان راهی که با امید آمده بودم ، نا امید برگشتم

دیر شده بود و هوا تاریک ، باید به خانه برگردم چون کسی در انتظارم است ، آری تنهایی با وفایم ، در خانه منتظرمن نشسته است

در را باز کردم ، او را دیدم و آرام گفتم : ســــلام تــنــهــایــی


هیچ نظری موجود نیست: