تـلــــــخ و شـیـــــــریـــن
آن شب سر شام بودیم ، تو سر میز نشسته بودی و من کنار تو ، همه داشتند حرف می زنند و من مشغول خوردن شام بودم ، آن شب تو لبخند زنان گفتی :
من دو تا . . . دارم ، آنها شیرین هستند
آن شب انگار با آن حرف به من یادآروی کردی که دیگرهمان یار قدیمی نیستی ، دیگر تنها نیستی و اینکه به یادم آوردی که مرا چه غریبانه رها کردی
می دانم ، که او ، و آنها برایت شیرین هستند اما برای من تلخ تلخ
وقتی داشتی از آنها حرف می زدی ، نفس من بند آمده بود ، بغض دوباره سر آمده بود ، اما چاره ای نداشتم باید کنارت می ماندم و می شنیدم ، سرانجام تو در نگاهم چیزی دیدی ، ازم پرسیدی : کجایی ؟
وقتی دیدم که تو از شیرینی آنان مست بودی چیزی برای گفتن نداشتم ، اما لحظه ای توانم را از دست دادم ، از سر میز بلند شدم ، به دستشویی رفتم ، آنجا تنها جایی بود که توانستم چند قطره اشک بریزم تا تلخی شیرینی آنان را از روحم رها سازم ، آبی به صورتم زدم و بازگشتم ، باز کنارت نشستم ، تو باز نگاهی به من کردی و گفتی :
چرا رنگت پریده ؟
و من تنها لبخند بی جانی زدم اما هیچ نگفتم
عزیزم ، تو آن شب از شیرینی آنان گفتی بدون آنکه تلخی قطره های اشک مرا ببینی
دنیا چه بی وفاست
روزی شیرین هستی و روزی تلخ ، روزی بهار هستی و روزی خزان
بی اختیار یاد این آهنگ فرامرز می افتم :
...به من بگو بی وفا حالا یار که هستی
.
......................خزان عمرم رسید نو بهار که هستی
نمی دانم آیا آن روزها که این شیرینهای امروز نبودند ، من نیز برایت شیرین بودم ؟
آیا هنوزم برایت شیرین هستم ؟
چه سوال بی جایی وقتی که می دانم ... ... ...
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر