۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه


آخرین کلام او : گریه مکن


آخرین حرفی که به من زد این بود :

گریه مکن ، بعد از رفتن من عشق تازه ای پیدا کن و منرا فراموش کن

او رفت و من با خاطراتیکه بیانگر وابستگی و دلبستگی شدید دلم به او بود ، در جایگاه عاشقی ماندم

آری با دستانی کوتاه شده از لمس او ، با چشمانی سرخ شده از عشق او ، که هر دانه اشکش التماسی بود برای ماندن او ، در ناباوری رفتن او ماندم ، و او آرامتر از همیشه ، بیصدا رفت

او رفت ، مرا به خدا و بعد به روزگار سپرد و برایم دعا کرد که تنها نمانم ، هنگام خداحافظی وقتی اشک جمع شده در چشمان عاشقم را دید آرام گفت :

گریه مکن ، بعد از رفتن من عشق تازه ای پیدا کن و منرا فراموش کن

مگر می شود ، عشق ، احساس ، علاقه ، عاطفه ، و خاطره را فراموش کرد

مگر می شود ، از کنار شش سال خاطره ، که هر لحظه اش یادی خوش و حتی روزها ی فاصله اش خاطره ای شیرین بوده است به سادگی عبور کرد و بی تفاوت گذشت

نمی دانم ، شاید کسانی باشند که قدرت گذشتن از عشقشان و عزیزترین یارشان را داشته باشند ، بدون آنکه از یاد آوری خاطراتشان اندوهی در دل حس کنند ، اما من نتوانستم او و خاطره او را فراموش کنم

بعد از رفتن او ، یک سال و اندی طول کشید تا باور کنم او رفته است ، در این مدت خوشباورانه بر سجاده عشق می نشستم و با همان چشمان سرخی که عاجزانه شاهد رفتنش بود ، برای بازگشتش التماس می کردم

اما او برای همیشه رفته بود و من بعد از مزه طعم تــلخ تنهایی ، داغ عشقی که بر دلم مانده بود را حس می کردم و نبودن او را باور
و با آن حال پریشان و آشفته ای که دلم داشت به یاد آخرین کلام او افتادم :


گریه مکن ، بعد از رفتن من عشق تازه ای پیدا کن و منرا فراموش کن

با تمام عشقی که به او داشتم به فکر چاره افتادم تا دل درمانده ام را نجات دهم و حتی برای فراموشی او دل را به دلی دیگر بسپارم و با یاری تازه عشقی تازه بسازم

به خود ایمان داشتم ، به این که قدرت عشق ورزیدن دارم ، الفبای عاشقی را می دانم و نعمت عاشق شدن را دوست دارم

با امید به خدا و توکل به آفریننده عشق تصمیم به زندگی گرفتم ، زندگی عاشقانه

نا خود آگاه به جستجوی عشق پرداختم ، اما برایم سخت بود ، تجربه عشقی شش ساله نهادم را شکل داده بود و آغاز پیوندی دوباره ساده نبود

و در همان روزهایی که در اوج انزوای خویش غوطه ور بودم به یک نگاه گرم انس گرفتم و بی آنکه بدانم تمام احساس انباشته شده ام را به نگاه تازه ای که در زندگیم وارد شده بود نثار می کردم

گویی دریچه ای گشوده ازجنس عشق به روی خود می دیدم ، و شبها با رویای زیبایش آرامشی دروغین را حس می کردم ، و من چه مشتاقانه به دیدارش می رفتم ، برای خلق یک رویای عاشقانه

و یار تازه چه بی صبرانه در انتظارم بود و چه دوستانه به یادم ، و چه شادمانه همان نگاه گرمش را تقدیمم می کرد


روزها می گذشت ، و من عاشقتر می شدم . روزی حس کردم که در تضاد افشاء و اختـفـای راز دلم مانده ام ، و قلبم چه ساده دلانه مرا به اعتراف رازهستیم سوق می داد ، تا اینکه روزی از روزها برایش نامه ای نوشتم

نامه ای عاشقانه ، غرورم را زیر پا گذاشتم ، همه چیز را بر ملا کردم ، و تمام هستیم را با چسباندن کـلماتی ناتوان بر صفحه ای بی زبان نگاشتم و همراه با حسی ترس آلود اما عاشقانه به او تـقدیم کردم

و او نامه مرا که با دنیاها احساس نوشته بودم خواند ، اما چنان حیرتی کرد که من از نگاه به چشمان وهم زده اش ، شرم داشتم


نیازی به گفتن چیزی نبود ، من در نگاه خشمگین او ناگفته ها را خواندم و با غم آبرویی از دست رفته او را از دست دادم

به خانه بازگشتم و تا سیاهی شب بغض گلویم را نگاه داشتم ، حتی تصورش برایم دردناک بود ، که تا همین چند لحظه پیش کسی ترا قبول داشته باشد ، کسی ترا دوست داشته باشد ، اما بعد از ابراز صادقانه احساست همان کس ترا از اوج عزت به عمق خفت بیاندازد ، دردناک است ، درد ناک

شب شد و هنگام خواب ، بعد از سکوت دیگران به اتاق خویش رفتم ، بر روی تخت نشستم و به بغض گرفته ام اجازه باریدن دادم

چیزی برای گفتن نداشتم ، گرمی دانه های بی اختیار اشکهایم مرا به یاد خدا انداخت

یادم افتاد که سالهاست بر روی همین تخت غریبانه نشسته ام و خدا را صدا زده ام ، سالهاست که بر روی همین تخت از درد به خود می پیچم ولی چیزی برای گفتن ندارم ، و آن شب ، شبی دیگر برای نجوای دلم بود و تکرار غم همیشگی

هرچند خدای یکتایم همه چیز را می دانست ، اما برای سبکباری دل خویش قصه کهنه خود را از سر گرفتم و برای خدا دوباره خواندم و در داستان راز دلم بود که باز به یاد آخرین کلام او افتادم که گفت :

گریه مکن ، بعد از رفتن من عشق تازه ای پیدا کن و منرا فراموش کن



امــا مــن گــریــه کــردم

دلــبــنــدم
.
تــو بــه دنــبــال خــوشـیــهــایــت بــاش

بــه دنــبــال فــرامــوشــی

مــــن بـــه یـــادت مـــی مـــانــــم

امـا تـوهــرگــز گــریــه مـکـن

چــون مــن بــه جــای تــو نــیــز گــریــه خــواهـــم کـــرد

( مـازیـار )

هیچ نظری موجود نیست: